علی ایزدی

علی ایزدی

علی ایزدی هستم.
دانشجوی مهندسی کامپیوتر دانشگاه امیرکبیر

امیدوارم اینجا جایی برای تعامل بهتر با دنیای بیرون بشه.

کتاب کافه چرا و بازگشت به کافه چرا دو تا کتاب فوق العاده در مورد معنی زندگی هستن پیشنهاد میکنم حتما بخونیدشون.
میخواستم یه مطلبی بذارم که خلاصه دو کتاب باشه بعد این که کتاب دوم رو تموم کردم ولی هنوز تموم نشده ولی تا این جای کتاب به یه قسمتی اش رسیدم که به نظرم خیلی مثال جالبی زده و خواستم با حفظ کپی رایت این قسمت رو بنویسم تا شما هم علاقه مند بشین به این دو تا کتاب و این که به رابطه بین کائنات و GPS هم پی ببرین.


فصل هشتم:
کیسی با لبخند از جسیکا پرسید:آیا شما تا به حال دستگاه GPS روی ماشینتان نصب کرده اید؟ از همان دستگاه‌هایی که به طور اتوماتیک می‌دانند شما کجایید؟ و یا وقتی مقصدتان را در آن وارد می‌کنید یک صدای دوستانه شما را تا رسیدن به مقصد  هدایت و همراهی می‌کند؟
جسیکا خندید و گفت:‌بله داشته ام.
کیسی گفت من هم به این نتیجه رسیده‌ام که کائنات هم درست به همان ترتیب عمل میکنند.
منظورتان چیست؟
ما در زندگی تصمیم‌هایی می‌گیریم‌ چیزهایی را تجربه می‌کنیم به سمت راست می‌پیچیم به سمت چپ می‌پیچیم. کیسی در این‌جا با خنده گفت: و ما اطراف دایره دور می‌زنیم.
جسیکا خندید. کیسی به حرفش ادامه داد: و گاهی اوقات احساس می‌کنیم که آن‌قدر از مسیر اصلی‌مان دور شده‌ایم که هیچ‌کس و هیچ‌چیز قادر به بازگرداندن ما نیست.
در این‌چا کیسی به جسیکا خیره شد و از او پرسید:متوجه منظورم هستید؟
جسیکا با تکان‌دادن سر جواب مثبت داد.
کیسی گفت: حالا اگر شما یک لحظه به این دستگاه فکر کنید متوجه خواهید شد که برای او مهم نیست که شما چند بار دایره را دور زده و چند بار این کار یعنی این اشتباه را تکرار کرده باشید... برای دستگاه با این که صدای دوستانه‌اش به شما گفته بوده که باید به سمت راست بپیچید اما شما به سمت چپ پیچیده‌اید... هیچ اهمیتی ندارد... و این صدا بدون هیچ اعتراضی خواهد گفت: مسیر دوباره محاسبه می‌گرددو و بعد هم هر آنچه را برای رسیدن به مقصد نیاز دارید در اختیارتان خواهد گذاشت.
جسیکا خندید و گفت: دقیقا همین‌طور است.
کیسی گفت: حتما همین‌طور است و به نظر من کار کائنات نیز دقیقا همین‌طور هستند.
کیسی تاب را نگه داشj. به صورت جسیکا خیره شده و به او گفت:‌وجود شما در این جا بسیار مهم است. وجود شما نه از روی اشتباه است نه خطا نه حتی بر اثر یک اتفاق. بلکه هستی و وجود شما دارای مفهوم است و در غیر این صورت شما این‌جا نبودید. حال اگر شما در اوج ناامیدی با خودتان فکر کنید را‌ه‌تان را گم کرده‌اید و هرگز راه درست را پیدا نخواهید کرد حتی در این صورت هم همیشه یک کمک وجود خواهد داشت.
حالت صورت کیسی موقع حرف زدن طوری بود که جسیکا را آشفته کرد و او آهسته گفت: گاهی اوقات احساس می‌کنم که از مسیرم کاملا دور افتاده‌ام البته بهتر است بگویم که اغلب روزها احساس گم‌شدگی و سرگردانی می‌کنم حتی همین حالا هم... کیسی خندید و گفت: پس وقت آن رسیده است که شما دستگاه راهبری کائنات را تنطیم کنید.
رابطه شما با واژه خدا چیست؟
جسیکا با تردید از او پرسید:‌منظورتان این است که آیا من از این کلمه خوشم می‌آید یا نه
کیسی گفت دقیقا منظور من همین بود.
جسیکا گفت:‌نمیدانم اما چرا می‌پرسید؟
زیرا بعضی‌ها با این مفهوم ارتباط بهتری برقرار می‌کنند تا با واژه کائنات.
آیا این موضوع اهمیتی هم دارد؟
این دیگر به خود شما بستگی دارد اما من ترجیح می‌دهم که در این گفت‌و‌گو از واژه کائنات استفاده کنم. حالا اگر شما در این مورد حق انتخاب داشتید کدام یک از این دو واژه را ترجیح می‌دادید. البته دایره این انتخاب بسیار گسترده است و بستگی دارد که یک فرد کجا بزرگ شده باشد چه گذشته و پیش زمینه فکری داشته باشد یا این که به کدام زبان سخن بگوید و بر اساس این اصول است که ملت‌های گوناگون این مفهوم را با نام‌های متفاوتی به کار می‌برند اما به مرور زمان واژه‌های این مفهوم تغییر کرده و تبدیل به تعریف‌های متفاوتی می‌شوند که شما ‌می‌توانید یکی از آن‌ها را انتخاب کنید.

جسیکا گفت: آیا تعریف وجود دارد که بهتر از بقیه باشد؟

البته برای بعضی‌ها این طور است.

و آن‌ها کدام یک را ترجیح می‌دهند؟

در واقع ریشه و اساس گفت‌و‌گوی ما مربوط می‌شود به حضور بسیار قدرتمندی که بخشی از وجود هر موجود زنده‌ای را تشکیل می‌دهد. و این امر تنها در سیاره‌ی ما اتفاق نمی‌افتد بلکه دامنه آن به عمق کهکشان‌ها می‌رسد و این حضور تنها مختص زمان حال نیست بلکه تا جایی که گذشته‌ای وجود داشته است این حضور به عقب بازمیگردد. این جا کیسی خندید  گفت: به همین جهت من نمیتوانم یک چنین قدرت عظیمی را در یک واژه محدود کنم. نه از نظر من یک واژه ابدا گنجایش چنین حضور قدرتمندی را ندارد. به نظر من مهمتر از هر چیز هدفیست که یک پرسش در ذات خودش دارد.

جسیکا خندید و از کیسی پرسید: طریقه استفاده از راهبری کائنات چیست؟

کیسی گفت:‌ این هم بستگی دارد.

بستگی به چی؟

کیسی در حالی که به اولین پرسش روی منو (چرا اینجا هستی) فکر میکرد به دوردست‌های تالاب خیره شد و گفت: به این که یک فرد چگونه راهش را گم کرده و سرگردان شده باشد.

جسیکا گفت: چرا اینجا هستی؟

کیسی گفت:‌دقیقا.

جسیکا گفت:‌و بعد باید چه کرد؟‌

کیسی گفت: به نظر شما قدم اول برای استفاده از GPS چیست؟

خب اول باید روشنش کرد.

کیسی خندید و گفت:‌ همین طور است. قدم بعدی؟

جسیکا چند لحظه فکر کرد و گفت:‌ بعدش مختصات محلی را که در آن هستی اعلام می‌کند.

GPS همیشه می‌داند که تو کچا هستی. قدم بعدی؟

بعد باید مقصد را وارد دستگاه کرد.

کیسی گفت:‌ بنابراین هر کسی فقط خود باید پاسخ پرسش چرا اینجا هستی؟ یا به عبارت دیگر مفهوم وجودی‌اش را بدهد. و ما در کافه این را (مفهوم و هدف و هستی) می‌نامیم. یعنی مفهوم و علت وجودی. و هر کسی خودش باید مفهوم وجودی‌اش را بداند و از کائنات بخواهد او را به آنجا ببرد.

جسیکا چند لحظه فکر کرد و گفت: این سوال بسیار مشکلی است. من از کچا باید مفهوم وجودی‌ام را بدانم؟

کیسی گفت از جست‌و‌جوگر استفاده کن؟

از چی؟

شما بهتر از من می‌دانید که یکی از نرم‌افزارهای دستگاه راهبری برنامه جست‌و‌جوگر آن است. در صورتی که ندانید میخواهید به کجا بروید این امکان وجود دارد که در جست‌و‌جوگر راهبری دنبال رستوران‌های ایتالیایی مکان‌های دیدنی و پارک‌های ملی‌ای که در آن ثبت است بگردید...

جسیکا خندید.

کیسی گفت: این یک واقعیت است و اساس کارکرد هستی نیز دقیقا همین‌طور است.

جسیکا گفت: متوجه حرف‌های شما هستم اما آن را درک نمی‌کنم.

اشکالی ندارد. من یک مثال می‌زنم. فرص می‌کنیم که شما در حال رانندگی کردن هستید و مدت زیادی به رانندگی‌کردن ادامه می‌دهید ناگهان احساس می‌کنید دیگر تمایلی به رانندگی‌کردن ندارید و متوقف می‌شوید. به نظر شما چه عاملی باعث توقف شما می‌شود؟

جسیکا چند لحظه فکر کرد و گفت:‌بی حوصلگی. یعنی وقتی که دیگر حوصله رانندگی کردن نداشته باشم.

این درست اما بعد چه اتفاقی می‌افتد؟

بعدش من تصمیم به توقف می‌گیرم.

کیسی گفت: این هم درست اما قبل از آن چه اتفاقی می‌افتد؟

جسیکا که حسابی کلافه شده بود فقط به کیسی نگاه کرد. کیسی گفت:‌شما چند لحظه فکر کنید که یک ثانیه پیش از این که شما تصمیم به توقف بگیرید چه اتفاقی افتاده است؟

جسیکا هیجان زده گفت: بک فکر یا ایده خوب به ذهنم می‌رسد و به من پیغام می‌دهد کاری را انجام دهم که آن را به رانندگی ترجیح می‌دهم.

کیسی گفت: درست است و موضوع ما هم همین است. ما هر روز و در هر لحظه سیگنال یا اشاره‌هایی دریافت می‌کنیم. مثلا کسی مثل جان برای ما ماجرای جهانگردی‌اش را که ما یا هیچ علاقه‌ای به انجام آن نداریم تعریف می‌کند اما اگر علاقه‌مند به این کار باشیم شنیدن تعریف‌های او تلنگری خواهدبود برای گوش کردن به ندای درونیمان. و بلافاصله به خود خواهیم گفت تو که همیشه در آرزوی مسافرت دور دنیا بودی چرا همین حالا این کار را انجام نمی‌دهی. پس راندن را متوقف کن و برو دنبال جهانگردی.

جسیکا گفت: این یک موضوع است یا یک هدف مشخص؟

کیسی گفت:‌باز هم یک مسئله‌ی شخصی است. ممکن است کسی انجام این کار را برای رسیدن به هدف وجودی‌اش انجام ندهد اما به لحاظی این سفر برای او اهمیت فراوانی داشته باشد.

جسیکا گفت: وقتی من و جان با هم حرف می‌زدیم او گفت که موضوع (مفهوم و هدف و هستی)‌ در ابتدا به نظر او موضوع سنگین و دشواری بوده و برای همین ترجیح داده که با عمل به پنچ اصل بزرگ شروع کند. زیرا درک این اصول به مراتب برای ساده تر بودند. و پس از آن که او این اصول را به مرحله‌ی اجرا درآرده و آن را در زندگی خود جاری کرد درک مفهوم و هدف برایش شفاف‌تر شد.

کیسی گفت: و این بهترین راه ورود برای برخی از افراد است.

راه ورودی بقیه چیست؟

کیسی گفت: بعضیها برای مفهوم هدف وجودی دارای درک ذاتی هستند و از زمانی که به یاد دارند با این مفهوم آشنا هستند. کیسی چند لحظه سکوت کرد و گفت:‌ حالا باید یک موضوع دیگر را مطرح بکنم و آن این است که دستگاه راهبری ماشین یک ویژگی مشترک دیگر هم با راهبری کائنات دارد.

چه ویژگی مشترکی؟

هر دوی آن‌ها ما را زیر نظر دارند و بسته به آن که چه می‌بینند و با چه چیزهایی روبه‌رو می‌شوند نشانه و سیگنالی را که باید برای ما بفرستند تغییر می‌دهند.

 --------------------------------------------------------------------------------------------



بعد از این که شاهبن کلانتری پستی دقیقا با این عنوان نوشت منم تصمیم گرفتم یه مصاحبه‌ای با خودم ترتیب بدم.


-سلام. خودتونو معرفی میکنین ؟

چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است.

- ما ار خبرگزاری "اون ور بوم" مزاحم میشیم. قصدمون هم تفتیش اطلاعاتی شماست.
چند سوالی این روزا مطرحه که دوست داریم اونا رو با شما در میون بذاریم.


- تو یه جمله رشتت و تو یه جمله دانشگاهت رو توصیف کن.

قبل این که بیام رشته کامپیوتر فکر میکردم بعدا به عنوان یه مهندس نرم افزار میرم تو یه شرکت ولی اونقدری فیلد متفاوت داره که تو میتونی به یکیشون علاقه مند باشی و از یکی دیگشون متنفر. سختی این رشته همینه که بتونی بفهمی تو واسه کدوم فیلد خوبی و میتونی توش ارزشمند باشی.
 
دانشگاه به طور کلی به نظرم چیز خاصی نیست صرفا مهم ترین چیزایی که به نظرم از دانشگاه میشه کسب کرد دوستای خوب و نتورک هایی هست که تو میتونی از طریق اونا دانش خودت رو گسترده کنی و ارتباطاتت رو.


- قصدت اینه که درست رو تا کجا ادامه بدی؟

شاید عجیب باشه ولی درس خوندن رو دوست دارم واسه همین وقتی اومدم دانشگاه مطابق اون چیزی که از اون به عنوان جایگاه اجتماعی یاد میشه هدفم این بود که خب ارشد هم بخونم و بعدش هم دکترا و اصلا به این که قراره ایران باشم یا اپلای کنم هم فکر نکرده بودم و بازم تحت تاثیر جو ساختن کشور میگفتم که نه اپلای نمیخوام بکنم(بماند که عده‌ای تحت تاثیر جو اپلای کردن قرار میگیرند که هیچ وقت هیچ کدوم از این دو تا خوب نیست).
یکم اومدم جلوتر و گفتم خب بذار خودم تصمیم بگیرم و نه جامعه و نه جو مسیرمو انتخاب کنن(ترم ۵). یه بررسی‌هایی کردم دیدم از نظر استقلال شخصیتی و تجربه‌های زندگیم و ریسک‌پذیری توانایی اپلای واسه ارشد رو ندارم.
 توی گام دوم به این رسیدم که خب حالا که تصمیم گرفتم ارشد اینجا بمونم اون و بعدش چجوری باشه.
 رسیدم به فرصت ارشد مستقیم. دیدم که برای ارشد مستقیم نیازه که وقت بیشتری بذارم و احتمالا مجبور میشم فقط درس بخونم یا اگه کار دیگه ای هم باشه فرصت کمی واسش باقی بمونه و ارشد مستقیم رو هم بازم مصداق تصمیم گیری جامعه و جو و جلوگیری از پیشرفت خودم دونستم.
 در نتیجه این تصمیم هدف گذاری کردم که اولا یه دانشگاه بهتر از امیرکبیر حالا یا تهران یا ترجیحا شریف برم. دوم این بود که حالا که نیاز خیلی چندانی به معدل خیلی بالا ندارم و فرصت بیشتری دارم چیکار کنم.
دو تا نتیجه داشت اول این که سعی کنم درسامو تا ته یاد بگیرم و ازشون لذت ببرم و  کاری غیر این اگه واسه نمره هم باید بکنم رو انجام ندم.
 نتیجه دوم این که کلی بررسی کردم و فیلد مورد علاقه‌ام رو انتخاب کردم و حالا از این ترم باید وقت بذارم روش و درسایی که به اون مرتبطه رو بردارم. و در نهایت از خودم یه آدم متمایز تو این فیلد بسازم (‌و تو پرانتز چون تا حالا چندین روش رو تست کردم نیاز دارم که با همکاری چند نفر دیگه متمایز بشیم. چون تنهایی انگیزه هیچ کاری پیدا نمیشه . در واقع یکی از کارهایی که باید بکنم پیدا کردن آدمه)‌.
مرحله بعد بررسی این بود که خب من گرایش ارشد و دانشگاهی که میخوام برم رو هدف‌گذاری کردم. حالا آیا اصلا دکترا بخونم یا اصلا بعدش اپلای بکنم یا نه؟
 هنوز به جواب کاملی نرسیدم ولی به این نتایج رسیدم.
اولا با توجه به وضعی دکترایی که در ایران هست که نه کار متناسب با صنعت انجام میشه نه حقوقی در قبال دکترا دریافت میشه و نه ارزش واقعی داره (‌ به جز ارزش اجتماعی که میشی دکتر ) در ایران دکترا نخواهم خواند. ( در ضمن تصمیمی هم واسه استاد دانشگاه شدن ندارم.) (‌ولی دوست دارم تدریس کنم)
اپلای کردن یا نکردنم بعد ارشد رو موکول میکنم به زمانی که دارم ارشد میخونم و اون هم بستگی داره یک فرصت‌های کاری که در ایران یا خارج دارم. اگه دانش بیشتر از ارشد برای فرصت های کاری مد نظرم نیاز بود احتمالا اپلای کنم.
در ضمن در این بین و در فاصله اتمام کارشناسی تا شروع ارشد و همچنین در حین ارشد قطعا کار خواهم کرد.

- غیر درس خوندن چه کار دیگه‌ای میکنی؟
هیچی.
اول جواب دادم هیچی تا ذهنتون نره به این سمت که الان میخوام ادعا بکنم که من اصلا درس نمیخونم و همش دنبال کارهای جانبی هستم و اینا.

خیلی دوست دارم کتاب بخونم. کتاب خوندن رو از ترم ۳ شروع کردم و یکسال چندین تا کتاب خوندم ولی بعدش دیدم مثل این که من فقط کتابا رو مثل روزنامه خوندم. با این که اکثرشون کتابای فلسفی بودن ولی تاثیری تو زندگیم احساس نکردم در واقع بهتره بگم که بهشون عمل نکردم. نتیجه این ناامیدی تقریبا مدتی کتاب خوندن رو کنار گذاشتم ولی الان قطعا میخوام برگردم به کتابام و این دفعه با دقت بیشتری بخونمشون. لابه‌لاش میخوام فیلم دیدن رو هم شروع کنم. اگه فیلم یا سریال خوبی هست الان پیشنهاد بدید. همینطور کتاب خوب. :)

دوم این که زیاد پیاده روی میکنم و طبق قولی از چندین نفر بیشتر تصمیمات زندگیم حین این پیاده روی ها گرفتم چون واقعا فکر آدم تو یه پیاده روی طولانی باز میشه.
 
سوم این که فوتبال میبینم و به لطف بچه ها این ترم که سالن گرفتن هفته ای یه بار هم میریم فوتسال.

با توجه به پیشنهادهایی امیرحسین سراغ وبلاگ‌ها میرم و بیشتر وبلاگ میخونم و امیدوارم شر شبکه‌های اجتماعی مثل اینستاگرام از سرم کنده بشه و کمتر تلگرام و توییتر برم چون تمرکز و تفکر رو ازم گرفته.

بازم هست دیگه بخوام توضیح بدم خسته میشین.

- بیشترین چیزی که از خوابگاه یاد گرفتی چی بوده؟

خوابگاه رو اعتراف میکنم که ترم یک و دو بهم سخت گذشت به دلایل مختلف. ولی الان از شرایط خوابگاه تا حدی خوبی راضیم. خوابگاه به نظرم بیشتر از این که بهم چیز یاد بده بیشتر بیشتر سبک زندگیم رو بدتر کرده. از این که همش سرم تو لپتاپه و تنبل تر شدم و این که اگه غذای سلف نباشه احتملا از کشنگی تلف بشم و این که اغلب اوقات تو اتاق آدمی هست که داره دوتا بازی میکنه و این که اکثرا اتاق کثیفه و این که خیلی بقیه همکاری نمیکنن تو بهبود شرایط اتاق راضی نیستم.
 ولی در کل مهم ترین چیزی که خوابگاه بهم داده پیدا کردن دوستای خوب بوده که به نظرم بیشترین تاثیر رو روم داشتن و خیلی جاها با حرفایی که زدن و با کمکایی که کردن باعث شدن بتونم مشکلی اگه داشتم حل کنم و تصمیمی که خواستم بگیرم رو درست انتخاب کنم.
 و در نهایت دوری از خونواده باعث شد که ارزش خونواده و پدر و مادرم رو بیشتر درک کنم. و خب احتمالا استقلالم هم یکم بیشتر شده گر چه فکر میکنم خیلی هم نه از اون چیزی که قبل دانشگاه اومدن فکر میکردم.


- چرا اینقدر کم حرفی؟

فکر نمیکردم این سوال رو ازم بپرسین و تا حد این حد بخواین تفتیش اطلاعاتی‌ام کنید ولی خب مجبورم جواب بدم.
خودم هم این مشکل رو دارم. نمیدونم شاید چون بلد نیستم احساساتم رو بیان کنم. دلیل بعدی‌اش رو اعتراف میکنم به خاطر اینه که تو جمع بودن و با جمع حرکت کردن رو دوست نداشتم و اشتباها ازش دوری میکردم و به خاطر همینه که شاید کمتر حرف میزنم.
خودم دوست ندارم اینجوری باشه. نمیدونم الان باید اسم خودم را باید بذارم یه آدمی که حال میکنه بره مثلا بره بشینه درس بخونه یا یه چیزی رو یاد بگیره ولی ترجیح نده بره مهمونی و تو یه جمع. ولی خب یه نیازه اجتماعیه که من باید یه روز برطرفش کنم و قطعا تلاش خواهم کرد که بیشتر حرف بزنم. امیدوارم این وبلاگ کمک کنه بهم تو این راه.
اینم از جواب این سوال که منو روبه‌رو کردین با مشکلی که دارم.


بزرگترین آرزوی زندگیت چیه؟

سوال خیلی کلیدیه. جواب این سوال رو به چند بخش تقسیم میکنم. آرزوهام از بچگی‌ام تا الان به ترتیب زمانی:

اولین آرزوییم که یادم میاد این بوده که اونقدری پولدار باشم که بتونم هر کجایی و هر وقت خواستم سفر کنم. احتمالا دوران دبستان

دومین آرزوم این بوده این که اونقدری درس بخونم که بتونم کار خوبی در آینده پیدا کنم که اونقدری پولدار بشم که بنونم هر کجایی و هر وقت خواستم با خونواده‌ام سفر کنم. احتمالا دوران دبیرستان

ولی الان آرزوم اینه که تا میتونم تاثیر گذار باشم. تاثیرگذار روی مردم همین شهر. یه حرکت یه جنبش یه تغییر توی زندگی مردم اگه بتونم ایجاد که مردم رو از زندگیشون راضی کنه حس میکنم به آرزوم رسیدم. آخرش هم ولی ول میکنم میرم سفر.

-هدف زندگیت چیه؟

خیلی به هدف زندگیم فکر کردم و احتمالا جوابی هم که بدم شاید خیلی کلیشه‌ای باشه.
ولی هدف از زندگیم رو درست زندگی کردن میدونم. دلیلی که خلق شدم این بوده که من یه جایی توی خونواده‌ای با یه سری استعدادهایی از روی اجبار به یه دلیلی متولد شدم. حالا بهتره بگردم بببینم این دلیل چی بوده. در واقع من چه فرقی با بقیه داشتم که من تو این شرایط خلق شدم. تو این مراحل شناخت میشه به نتایح جالبی رسید. این که ایمان بیاری که باید استعداد و توانایی هات رو به کار ببندی در جهت یه چیزی که موندگاریش بی نهایت باشه. مثلا این که یک نوع تفکر رو توسعه بدی احتمالا واسه همیشه میمونه. یا مثلا تلاش کنی رو عده ای بیشتری تاثیر بذاری. حالا این تفکر و این تاثیر گذاری باید در چه جهتی باشن به نظرم همون درست زندگی کردنه که به عنوان هدف ابتدای همین سوال بهش جواب دادم. درست زندگی کنیم یعنی چیزی که منو از دلیل خلق شدنم و بی نهایت بودنم دور میکنه دوری کنم. یعنی مادی نباشم. سعی کنم شاد باشم و بقیه هم شاد باشن. اگه هر کسی بدونه به چه دلیل خلق شده من اسمشو میذارم ایمان... . سعی کردم همیشه هدف کلیشه‌ای که هدف زندگی رسیدن به خداس رو با ایمان به بی نهایت درونم واسه خودم بیان کنم و هدف زندگی ام رو تلاش برای اون بیان کنم.


سوالات زیاد بود ولی گفتیم شاید بهتره الان دیگه خیلی همه زندگیتون رو رو نکنیم. بعدا دوباره میایم سراغتون.



این "دفتر" همون ترم ۵عه و این "حکایت" زندگی منه نه پایان دانشگاه.

از ترم ۵ به عنوان پادشاه ترم ها یاد کرد یکی از دوستان گرام و من اونو میذارم جزئی از مهم‌ترین دوران زندگیم.

اسم اتمام ترم ۵ رو میذارم گذر از تاثیرپذیری به تاثیرگذاری.

تو این ترم اشتباهاتی کردم که بزرگترین درس‌های زندگیم بودن. اکثرا کارهایی در جهت پیشرفتم کردم که مجبور شدم تاوانشون رو پس بدم ولی الان میبینم که ارزش انجامشون رو داشتن.

 

 بر خلاف ترم قبل که خیلی تلاش کردم تو جمع باشم و خیلی سعی کردم مشکل اجتماعی نبودنم رو حل کنم این ترم سعی کردم تنها باشم. چه تو تنها درس خوندنام چه تو پیاده روی های طولانیم چه تو خیلی از کارهای دیگه‌ام واسه این که هدفم رو پیدا کنم. دلیل این تنهایی شاید ابتدا ناخواسته بود ولی من نیاز داشتم دور از دغدغه ارتباط با بقیه کمی به خودم فکر کنم. کمی با خودم حرف بزنم و بیشتر از همه سعی کنم خودم مسئله‌های زندگیم رو حل کنم.

 

احتمالا تو این راه اعتماد به نفسم هم کم شد چون خواسته یا ناخواسته بیشتر پل هایی که واسه ارتباط بیشترم و اجتماعی تر شدنم ساخته بودم رو خراب کردم این ترم ولی بازهم ارزشش رو داشت

از کارم اومدم بیرون توی مهر و با وجود این که اول ترم تصمیم گرفته بودم ۲۱ واحد با قدرت بردارم ولی وسط راه حذفش کردم چون نیاز وقت آزاد داشتم تا فکر کنم.

 

اینا همه تاوانایی بود که پس دادم ولی مهم تر از همش این بود که اونقدری دور و برم خلوت شده بود که میتونستم بدون هیچ دغدغه‌ای فکر کنم.

فکر کردم به هدف زندگیم... فکر کردم به این که قراره چیکار کنم ... فکر کردم به این که چی هستم و چه توانایی دارم ... اون قدری گشتم تا پیدا کنم که میتونم چیکار بکنم.... فکر کردم تا چجوری میتونم ارزش داشته باشم... و همه این ها نتیجه اش این شد که الان با اعتماد به نفس میتونم بگم که قراره از این به بعد تاثیر گذار باشم .

 

این ترم سعی کردم از زندگی لذت ببرم و سعی کردم احساساتم رو بیشتر کنترل کنم. و سعی کردم یه کم کارهای متفاوت تری که تاحالا تو زندگیم نکرده بودم بکنم.

 

همینجا برنامه ریزی میکنم واسه ترم بعد که حالا حداقل دیگه تکلیفم با خودم بیشتر مشخص شده و کاری اگه میکنم دلیلش رو میدونم.

۱- ...

۲- هدف درسیم و این که قراره چه فیلدی رو ادامه بدم و چرا و کی ارشد بخونم و چرا دکترا نخونم  تا حد کاملا خوبی مشخص کردم و دوست دارم چند نفری که اونا هم با من علاقه‌شون یکیه یه گروه خوب تشکیل بدیم و جلو بریم

۳-...

۴- ترم ۴ خیلی مطالعه غیر درسی داشتم و خیلی تجربه کردم و ترم ۵ هم که بیشتر فکر کردم. دوست دارم ترم بعد دوباره برگردم به سمت کتاب‌هام و این دفعه کتاب‌هایی بخونم که حالا قراره جهت فکریم رو در جهت شناخت بهتر سوق بده.

۵- بیشتر و بیشتر بنویسم تو وبلاگم.

 

واسه تلیف فضا  و خالی نبودن وبلاگم از عریضه‌ی نداشتن عکس هم یه عکس میذارم از مه دو هفته پیش تو خزر شهر جای همگی خالی .. :)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به پیشنهاد اسماعیلِ جان  امسال تو سمینار زمستانه شریف که مباحث پیشرفته در علوم و مهندسی کامپیوتر بود شرکت کردیم

تجربه خوبی بود که متاسفانه وسط روز دومش به شدت سرما خوردم و مجبور شدم که برگردم خوابگاه ولی به هر حال تقریبا اون چیزایی که باید یاد میگرفتم رو یاد گرفتم تو همون یک روز و نصف.



معرفیسمینار زمستانه شریف

شامل حدودا ۳۰ تا ارائه و سخنرانی بود که تقریبا میشد ۱۲ تاش رو رفت.اکثر ارائه دهنده‌ها شریفیایی بودن که یا الان تو برترین دانشگاه‌های آمریکا و اروپا (استنفورد و ام‌آی‌تی و ETH و ... ) بودن یا این که الان استاد دانشگاه شریف بودنسطح ارائه‌ها بسیار بالا بود و خب تو اکثرشون کارهایی که انجام شده بود مرز علم رو تو همین یکی دو سال اخیر جابه‌جا کرده‌بودندبه همین خاطر میشه گفت جز برترین سمینارهاییه که چه تو رشته کامپیوتر چه تو کل رشته‌ها تو ایران برگزار میشه.



علاوه بر جنبه‌ی علمی نکات دیگه‌ای بود که یادگرفتم و در پایین بهشون اشاره میکنم



۱مباحث جدید در علوم و مهندسی کامپیوتر الگوریتمه و الگوریتم نه آشنایی با تکنولوژی جدید:

یکی از تفاوت‌هایی که حداقل من بین امیرکبیر و شریف دیدم اینه که تو دانشکده ما همه مصرف کننده و تو شریف تولیدکننده اند. البته اگه بگم همه شاید توی هر دو اغراق کرده باشم ولی خب همونجوری که گفتم همه ارائه‌ها الگوریتمی بودن ...که اکثرشون در مورد data science و learning بودند و البته در مورد computation هم ارائه‌هایی بود

شاید بگیم که خب این مطالب جابه‌جا کردن مرز علم بوده و این‌کار هیچ وقت تو ایران نه تو دانشگاهش درست حسابی رخ میده نه تو صنعتش که اکثرا کپی و استفاده از تکنولوژی جدیده. ولی خب نکته اینه که تا کی میخوایم به این وضع بمونیم و بالاخره از یه جایی باید خودمون تولیدکننده باشیم . با توجه به شرایطی هم که در رشته مون وجود داده رو ابزار به راحتی در اختیارمونه باید جلوتر از اینی که هستیم بریم و نباید ننسبت به کارایی که قراره با توانایی‌مون انجام میدیم در آینده بی‌تفاوت باشیم

از دانشگاه با این وضع نظام آموزش افتضاح و درسای قدیمی و درسایی که با هر کس علاوه بر فیلد مورد علاقه‌اش مجبوره بخونه خیلی چیزی در نمیاد و بهتره به جا این که همش صبح تا شب به اینو و اون غر بزنیم خودمون دست‌به‌کار شیم... فیلدهای خیلی خیلی جدید تو computer scince هستن و اونقدری مسئله open هست که تازه مطرح شدن و نیاز امروزه آدما هستن که میشه اونا رو حل کرد و مشکل مردم رو حل کرد

شاید بگیم اصلا چه نیازیه که بریم مسئله جدید حل کتیم... ما هنوز تو مسائل ده سال پیشمون که تو خیلی کشورهای دیگه هم حل شده موندیم. خب این حرف هم درسته و باید اول اونا رو هرچه سریع تر حل کرد تا بتونیم به مرحله پیشرفت برسیم و بتونیم تاثیرگذار باشیم.

خلاصه این که یکم باید فکرمونو بیشتر به کار بندازیم و قطعا یکی هم بیشتر تلاش کنیم و به فکر مسئله حل کردن باشیم. همه‌ی ذهنمون نست به الگوریتم هم شده درس ساختمان داده و الگوریتم

  ولی هرچی تو رشته ما هست الگوریتمه و این ماییم که باید الگوریتم ارائه بدیم نه کس دیگه 



۲- کار گروهی قوی:

این قسمت از مطلب یکم کمتر به wss ربط داره و از بحثی که با امیرحسین یکی دو شب قبل wss داشتیم شکل گرفت که خب من دو نمونه عینی‌اش رو تو wss دیدم

بیشتر از هر کسی من این موضوع رو متوجه خودم میکنم و به خودم بیشتر غر میزنم تا بقیه و البته از بقیه هم انتظار دارم که اگه این مشکل رو دارند بپذیرن چون بدون گروه به هیچ نخواهند رسید.

در مورد دو نمونه‌ای که از wss دیدم

۱- به طرز خیلی واضحی همه ارائه‌ها حاصل تلاش چندین نفر بودن و این معنی‌اش اینه که تنهایی نمیشه کاری کرد.

۲- برگزارکننده‌ها سمینار همکاری خیلی خوبی با هم داشتن که نتیجه‌اش شده بود چنین سمینار با کیفیتی که توسط خود دانشجوها و با حمایت اساتید انجام شده بود

خب حالا بریم سراغ مشکل. اکثر بچه‌ها تو دانشکده بعد یکی دو سال اول افتادن دنبال کار خودشون. بعد از سال اول که گروه گیمی تشکیل شد و بچه‌ها خوب کار کردن که همونم از هم پاشید گروه خاصی تو دنشکده از بچه های ۹۴ ای تشکیل نشد. به جر یکی دو مورد کوچیک

دلیلش یکی میتونه رقابت بین بچه‌ها باشه از این نظر که میخوان همیشه جلوتر از بقیه باشن که اول باید اینو تو ذهن خودمون درستش کنیم که تا یه جایی میشه از بقیه جلو بود و اصلا چرا از بقیه جلو بود وقتی میشه چندنفری خیلی خیلی جلوتر بود.

دلیل دوش میتونه نبود یه leader  درست حسابی باشه تو یه تیم .. اکثرا تیمایی که من تاحالا بودم توش تو دانشگاه لیدر درست حسابی نداشتن و خیلی زود شکست خوردن... لیدر لزوما نباید خیلی بهتر از بقیه باشه و یکی باید باشه که بتونه مدیریت کنه بقیه رو و تیم رو ببره به سمت اون هدفی که انگیزه دارن برای رسیدن بهش

اکثرا ما ایده‌هایی داریم و توانایی ها داریم که اگه جمع بشن میتونن حیلی تاثیرگذار باشن .. نمونه این گروه‌های موفق در دانشکده ما هم زیاد بوده از quiz of kings گرفته تا یکم قدیمی‌تر ها که شرکت‌های مختلفی زدن ولی الان بچه‌ها یکم تنبل‌تر شدن.

این دو تا دلیل رو آوردم که بگم باید دور هم جمع بشیم. بازم میگم که این مشکل رو بیشتر متوجه خودم میدونم تا بخوام به بقیه غر بزنم.

اگه گروه به وجود بیاد و بچه‌ها به هم اعتماد کنن کارها سازماندهی‌تر میشه... انگیزه‌ها بیشتر میشه ... وبقیه بیشتر بهمون اعتماد میکنن ... 



۳- کار آکادمیک یا کار در صنعت:‌ 

ربط این موضوع به wss اینه که آخر روز اول panelای در مورد این موضوع بود که با حضور دوتا از اساتید دانشگاه شریف یکی از اعضای هیئت علمی دانشگاه تهران و محسن حاتمی کسی که تو استنفورد MBA خونده برگزار شد... صحبت‌های خیلی خوبی انجام شد که تو مجموعه توئیت‌های زیر هم بهشون اشاره کردم.

https://twitter.com/ali__iz/status/946105662177767424

https://twitter.com/ali__iz/status/946104727850356737

https://twitter.com/ali__iz/status/946103965988638721

https://twitter.com/ali__iz/status/946103124707725312

مهم‌ترین صحبتش به نظرم این بود که اولبن نکته قبل از انتخاب بین دو مورد بالا تاثیر اجتماعییه که هر کدوم میتونن بذارن. اگه کسی به این نتیجه برسه که از طریق هر کدوم میتونه به این تاثیرگزاری برسه باید همون راه رو پیش ببره. و واسه این که هر کسی بتونه بفهمه کدوم یکی از این دو مسیر درسته باید برای خودش نقشی رو تعریف کنه  و هدفش رو مشخص کنه و اون وقت که تصمیم گرفت یعنی قدم اول رو برداشته و مسیری که باید بره به راحتی مشخص میشه.

اثرگذاری با این که مردم فکر کنند اثر گذاشته‌ایم یا واقعا در زندگی مردم اثر گذاشته باشیم متفاوت است یعنی هدف نباید معروف شدن یا دنبال پرستیژ‌ بودن باشه بلکه  هدف فقط باید تاثیرگذاری رو زندگی مردم باشه

این سوال هم تقریبا با سوال همیشگی پول بهتر است یا ثروت یکیه و نکته ای هست اینه که خیلی نمیشه جواب درستی براش یپدا کرد و به خود فرد بستگی داره. خود فرد باید انتخاب کنه که میخواد چیکار کنه و نباید بذاره بقیه واسش انتخاب کنن. اگه هدفش اینه که از طریق صنعت میتونه تاثیرگذار باشه باید وارد اون بشه و نباید به این توجه کنه که مثلا دکترا خوندنش جایگاه اجتماعی داره و بذاره بقیه واسش انتخاب کنن و خب لزوما هم هیچ کدوم به تنهایی نمیتونن مسیر درست برای همه باشن.

دو تا مثال هم زده شد 

اول این که توی پذیرش MBA استنفورد یکی از سوالاش اینه که چه چیزی تو زندگی براتون از همه چی مهمتره و چرا ؟

و این که اکثرا به شرایط موجود در ایران غر میزنن و میگن اینجا جای موندن نیست در حالی که اکثرشون نمیدونن قراره بعدن چیکار کنن و هدفشون چیه و فقط صرفا خودشون رو در مسیر بقیه گذاشتن و میذارن که بقیه مسیر رو واسشون تعریف کنن.

خلاصه این که الان مهم ترین چیز واسه ما پیدا کردن هدفه نه پیدا کردن مسیر. بعد این که هدف پیدا شد مسیر هم خودش پیدا میشه و اونوقته که آدم میدونه که از کاری که داره میکنه رضایت کامل داره و زندگی شادی هم در آینده خواهد داشت.



 در پایان امیدوارم که 

هر روز شرایط بهتری از دیروز واسه کشورمون به وجود بیاریم

سطح زندگی مردم رو بالا ببریم 

مردم رو شادتر کنیم 

فرهنگ‌ها و ارزش‌های غلطی که تو مردم نهادینه شده رو از بین ببریم.



در پایانِ پایان هم به یک خاطره از دیشب تو تاکسیِ tap30 اشاره میکنم

راننده پرسید خب هدفت بعد از تموم شدن کارشناسیت چیه. گفتم که خب میخوام ارشد بخونم و بعدش هم برم سر کار توی یک شرکت احتمالا (‌خواستم یه جواب راحتی بدم چون حال بحث نداشتم :/ ) و گفت که خب چرا برنمیگردی شهرتون گفتم خب هیچ شرکت نرم آفزاری نیست. گفت خب چرا همش دنبال اینی که تو یه شرکت و واسه بقیه کار کنی خودت برو کارآفرین باشه. این یعنی همون طور که خودمون از خودمون انتظار داریم و ایده‌آل‌امون اینه که کارآفرین باشیم بقیه مردم هم این انتظار رو ازمون دارن

ممنون که توجه کردین.














برنتانو پایه گذار intentionalism تأکیدش بیشتر بر اعمال ذهن است تا محتوای آن

از بچگی یا همون دبستان آدم درس خونی بودم به حدی که میتونم بگم زندگی یک بعدی داشته ام و اولویتم تو این ۱۴ ۱۵ سالی که مدرسه و دانشگاه میرفتم درس بوده. با این شرایط باید الان از خودم تا حدی راضی باشم که این دانشی که تو این چندین سال کسب کردم نتیجه اش رو تو زندگی ام دیده باشم.
اما
وقتی فکر میکنم میبینم که در این n سال تنها تلاش کردم تا اون چیزایی که معلم یا استاد واسه امتحان منو مجبور به حفظ کردنشون بکنه رو حفظ کنم. نتیجه اش این شده که بعد از این همه سال آموزش نه حوصله فکرکردن دارم نه میتوانم چون نحوه فکر کردن رو بلد نیستم.
فکر کردن نه فقط در بعد درسی بلکه در همه زمینه های زندگی که منجر به این میشه که تا بتونم مشکل و مسئله خودم رو حل کنم.
در این سیستم آموزشی ۱۲ سال به من درس دینی یاد داده شده بدون این که حتی لحظه ای از من خواسته بشه تا من فکر کنم. در این سیستم آموزشی استاد امتحانی میگیره که هر که حفظیاتش بهتر باشه موفق تره.
ولی به نظر من موفق تر اونیه که فکر میکنه و فکر میکنه.
بدون فکر کردن و یادگیری روش فکر کردن نمیتوان پیشرفت کرد. مثلا کم افرادی تو این دانشگاه هستند که فکر میکنند. نتیجه اش این میشود که کسی خلاقیت ندارد و کسی تلاش برای ایجاد و خلق چیزی جدید نمیکند.
عده ای هم که خارج این سیستم آموزشی نحوه ی فکر کردن رو یاد گرفته اند یا فقط درسشون خوبه که در نهایت هم فرار مغزها میشن! بقیشون هم که تو دیگر مسائل زندگیشون این توانایی رو دارند درسشون خوب نیست اما حداقل بهتر از مورد اول برای آدمای اطرافشون بیشتر فایده دارند.
بیشتر این موضوع رو متوجه خودم میکنم تا از این به بعد به جای این که استفاده کنم سعی کنم تولید کنم. در هر موضوعی از درس گرفته تا مشکلی اجتماعی یا مشکلی فرهنگی که ممکنه برام پیش بیاد.

۱- درس رو فقط برای یادگرفتن و یا فکر کردن میخونم و نمره هیچ ارزشی برایم ندارد.
۲- سعی میکنم آن قدر مسئله در زندگی ام برای خودم تعریف کنم تا اول به آن ها فکر کنم و در نهایت پاسخ آن ها را بیایم تا در نهایت نادان از این دنیا نروم.
۳-سعی میکنم خلاقیت به خرج دهم
۴- دیگران را به فکر کردن تشویق میکنم تا با هم طرحی نو در اندازیم !‌

و درنهایت
فکر میکنم آن چه تاکنون آزارم داده است این است که در رسیدن به هدف هایم تنها به نتیجه آن فکر میکردم درصورتی که مسیر رسیدن به هدف بسیار لذت بخش تر از رسیدن به خود هدف است زیرا که هدفی که شکست بخورد مقدمه پیروزی است
پس بیشتر از فکر کردن لذت خواهم برد تا نتیجه ای که فکر کردن برایم می آورد.

فکر آن باشد که بگشاید رهی                راه آن باشد که پیش آید شهی
مثنوی معنوی دفتر دوم

همیشه بین کار کردن یا کار نکردن توی دوران کارشناسی حداقل تو رشته نرم افزار دعوا بوده

اکثرا بر این باورند که خب کار کردنه که به دانشجو مهارت میده و درس خوندن چیزی نیست که به درد آدم بخوره

البته منظورم از درس نخوندن کلا ول کردن یا درس یا انصراف از دانشگاه نیست منظورم دعوا بین گرفتن یه معدل خوب مثلا بالای ۱۸ یا حول و حوش ۱۶ است.

من از سال اول و دوم دانشجوهایی رو میدیم که سر کار میرن و حتی پول هم در میارن که تاثیرات کار کردن اون ها رو روی درس از جمله قدرت پیاده سازیشون تو پروژه های درسی رو میدیدم

واسه همین تصمیم گرفتم هر جور که شده فقط تابستون سال دوم رو برم سر کار چون همچنان بر این اعتقاد داشتم که طول سال نیابد چیزی مزاحم درس خوندنم بشه

اوایل تابستون دنبال کار گشتم ولی کاری گیر نمیومد تا این که اول مرداد تو به شرکت به عنوان کارآموز web developer  که البته خیلی شباهتی هم به کارآموزی نداشت قبولم کردند.

تجربه خوبی در این سه ماه کسب کردم از نظر این که برای اولین بار شروع به develop چیزی خارج از دانشگاه کردم و تجربه هایی به من داد که نشون داد چه field هایی رو دوست دارم و چه filed هایی رو دوست ندارم

 

الان که این متن رو مینویسم بعد مشورت با چندین نفر تصمیم گرفتم سر کار نرم با این که اول مهر به head ام در شرکت قول دادم که کار رو ادامه بدم ولی قراردادم داره تموم میشه و هنوز بهشون نگفتم که این تصمیم رو قراره بگیرم.

چند دلیل در این تصمیم من دخیل بودند که دوست دارم بنویسمشون تا شاید به عنوان یک شکست در ادامه ندادن کار من راهنمایی باشند واسم تو دوره های بعدی زندگی ام

۱- اولین و مهم ترین دلیل اش اپلای کردنه که واسه اون نیاز شدیدی به معدل و ریکام استاد هست و لازمه اش اینه که أدم وقتش رو بذاره روی درس تا معدلش رو بالا ببره. این اولین دلیل که خب به تنهایی اصلا دلیل قابل قبولی نیست چون همون طور که هممون میدونیم معدل و نمره هیچ ارزشی واسه آدم تو زندگی اش نداره

۲- دومین دلیل این بود که کار کردن به این شکل در یک شرکت به عنوان توسعه دهنده وب جز یادگیری ابزار و تکنولوژی سود خیلی خاص دیگه ای برای دانشجو نداره

بر عکسش توی دانشگاه اگه دانشجو علاوه بر معدل به فکر یادگیری مفاهیم باشه چیزی واسش میمونه که تا آخر عمر میتونه تضمینی برای موفقیتش باشه

چرا ؟

به نظر من برای موفقیت باید در مسیری متفاوت از بقیه حرکت کرد.چیزی که هست اینه که یادگرفتن ابزارهای وب نویسی رو همه میتونن انجام بدن ولی یادگرفتن مفاهیم مهندسی نرم افزار رو معمولا به دنبالش نمیرن . معمولا دانشجوهای نرم افزار به فکر قوی کردن problem solving و ریاضیات خود نیستن و همیشه تحت تاثیر جو و دانشجوهای دیگه در پی یادگیری آحرین تکنولوژی های و پز دادن با اون هستن که نتیجه اش شده پیشرفت کمتر در این علم در کشورمون

نکته ای که هست واقعا ارتباط علم با صنعت مهندسی نرم افزار در کشور ما پایینه که یه دلیل عمده اش خود دانشجوها هستن چون کسی خیلی به دنبال علم نیست و همه به دنبال ابزار هستن .

عده ای کمی به فکر این هستن که ابزاری بسازن که بقیه بتونن با اون کد توسعه بدند و به جاش در حال یادگیزی آخرین تکنولوژی ها هستن

منظورم این نیست که بادگرفتن تکنولوژی نیاز نیست ولی کافی هم تیست و تا زمانی که مفاهیم و پایه ما قوی نباشه نمیتونیم ازشون درست استفاده کنیم

چیزی که به شدت در کشورمون کم پیدا میشه

یعنی برنامه نویسی که پایه و ریاضیات قوی ای داشته باشه

این دلیل دوم که به نظرم باید روی وقت درس گذاشت در درجه اول و نباید چیزی باشه که به اون لطمه بزنه که مثلا کار حتی پاره وقت میتونه کیفیت کار دانشجو رو در درس پایین بیاره.

در کنارش باید چیزی هم یاد بگیره که بقیه نمیتونن بادبگیرن یا حوصله یادگرفتنش رو ندارن. مثلا یادگرفتن framework ای که باهاش میشه وب توسعه داد ارزش چندانی نداره چون همه میتونن این کار رو انجام بدن و دارن انجامش هم میدن

 

۳- وقت برای کار کردن هست. بعد تموم شدن درس قرار هست که حداقل ۲۰ تا ۳۰ سال کار کنیم پس هیچ وقت دیر نمیشه برای کار کردن

در قبالش فرصتی که برای دانشجو تو دوره کارشناسی هست هیچ وقت وجود نداره

چون اولا دغدغه های کمتری نسبت به زندگی داره و در محیطی داره زندگی میکنه که میتونه در کنار دانشجوهای دیگه از زندگی اجتماعی اش لذت ببره

کار کردن به این شکل که روی دانشجو فورس هست باعث میشه که اونو از این محیط و لذت هایی که از زندگی میتونه ببره و تجربه هایی که میتونه کسب کنه دور میکنه

 

در نهایت من از کارم توی ترم ۵ کنار کشیدم و همون طور که کار کردن تو این سه ماه تجربه های خوبی بهم داد امیدوارم در ادامه مسیر در راه های جدید بتونم تجربه های جدیدی کسب کنم که در تمام زندگی تاثیر خودش رو بذاره.

مسیرهایی که توش بیشتر فکر کنم و بیشتر لذت ببرم.

بخش مهمی از تفریحات زندگی من حول و حوش فوتبال رقم خورده و به شخصه احترام خاصی براش قائل هستم.

از یچگی که یادم بیاد چون داداشم فوتبال نگاه میکرد من عاشق فوتبال شده بودم گرچه اون خودش از اون افراطی های فوتبال نبوده و نیست ولی من رو تبدیل کرد به یه عاشق فوتبال

تمام تفریحات توپی من با دوستام و خونواده ام بازی کردن فوتبال بوده و اونقدر بچه ها و بزرگای فامیل رو دریبل زدم که همشون منو به عنوان یه فوتبالی ماهر میشناسن

شاید از بچگی دوست داشتم که فوتبالیست بشم ولی هیچ وقت خونواده موافق نبود حتی من رو تو کلاس فوتبال هم ثبت نام نکردن

از این که نذاشتن من فوتبالیست بشم خوشحالم ولی از کلاس ثبت نام نکردن من اصلا و ابدا

از فوتبال بازی کردن که بگذریم من به شدت علاقه مند دیدن فوتبال بودم از بچگی. از همون دبستان . اون قدری که من پای فوتبال استرس کشیدم واسه چیز دیگه ای تو زندگیم استرس نکشیدم.

همیشه دوست داشتم به آرزوهای فوتبالی ام برسم که در واقع اونا قهرمانی  تیم های محبوب من بودن

تیم های محبوبم :

تیم باشگاهی داخلی :‌ سپاهان 

من با سپاهان به هر آرزوی فوتبالی داخلی ام رسیدم. بعد این که دقیقه ۹۷ پرسپولیس قهرمانی رو از سپاهان گرفت من ۴ بار قهرمانی سپاهان رو دیدم. حضور سپاهان رو در فینال باشگاه های آسیا و حضورش در جام باشگاه های جهان

بخش مهمی از زندگی من با بازیای سپاهان و حضور تو ورزگاه فولاد شهر رقم خورده که به نظرم فوق العاده ترینشون که هیچ وقت هیجان و خوشحالی اون روز رو یادم نمیره قهرمانی سپاهان تو جام حذفی مقابل پرسپولیس بود یعنی روز خداحافظی مهدوی کیا. فقط امیدوام سپاهان به اون روزای خوبش برگرده.

 

تیم باشگاهی خارجی :‌ منچستر

هیچ وقت بارسلونا رو به خاطر این که دو بار قهرمانی تو چمپیونزلیگ رو گرفت ازمون نمیبخشم ولی خب به هر حال بخش مهمی از بازی های فوتبالی که تو دبستان و راهنمایی دیدم بازی های منجستر بوده

 

تیم ملی خارجی : انگلیس

که علاقه بهش به خاطر علاقه ام به منچستره

آرزوهای فوتبالی ام تقریبا با بقیه تیم ها به وقوع پیوسته به جز تیم ملی خودمون

امشب به خاطر بازی ایران و روسیه که ۱-۱ تموم شد تصمیم گرفتم در مورد قوتبال بنویسم

هیچ وقت استرس ها و خوشحالی هایی که با تیم ملی کشیدم و دیدم رو یادم نمیره از چند تا چام جهانی که رفته که تک تک لحظاتش رو یادمه

هنوز مونده که ایران قهرمان آسیا بشه و تو جام جهانی هم یه خودی نشون بده

امیدوارم که روزی این دو تا رو ببینم

 

از اینا که بگذریم قطعا هدف هایی که از درس خوندنم تو رشته کامپیوتر از بچگی بوده وارد کردن تکنولوژی به فوتبال بوده و من شاید هنوز اطلاعاتی در این زمینه کسب نکردم ولی یه روزی واسه پیشرفت فوتبال تو جهان به عنوان محبوب ترین مسابقه ورزشی تلاش میکنم فوتبالی که الان دیگه تبدیل به یک صنعت شده

این متن رو نوشتم که بگم من رو فوتبال حساس ام و هیچ وقت ازش جدا نمیشم و یه روزی آرزوهام تو این بخش از زندگی ام رو تحقق میدم

به شب زنده داری پنجره ها

نگاه میکنم

و به فوتبال

که این شب ها

خواب را

خوابانده است ...

شاعر : حمیدرضا اقبال دوست

 

 

 

به نام خدا

شروع وبلاگ:

این جانب دانشجویی بدبخت از دیار امیرکبیر بوده که اتفاقا خیلی هم بدبخت نیست ولی متاسفانه اعتماد به نفسش کمی کم است.

راستش این دفعه چندمی هست که وبلاگم رو شیفت دیلیت میکنم و دوباره از نوع شروعش میکنم دلیلش هم شاید اینه که بعد یه مدتی میبینم خب من که خیلی نسبت به قبل تغییر کردم و نوع مخاطبام هم تغییر کردن پس بهتره که پاک کنم از اول بنویسم

که البته این دفعه تصمیم گرفتم یه موضوع و روند کلی واسه وبلاگم تعیین کنم تا هی هر دفعه به این مرض دچار نشم

شاید هم دلیل دیگه اش این بود که فرض میکردم مخاطبی که میخونه متنم رو منو نمیشناسه واسه همین هر چرت و پرتی که دوست داشتم به سخن در میوردم ولی جایی شنیدم که میگفت جوری متن بنویس که قراره بدی به نزدیک ترین دوست و آشنایات اونا رو بخونن.

حالا به امید خدا شروع میکنیم.

موضوع اصلی وبلاگم رو میزارم تجربه های زندگی ام و چون قطعا زندگی من با بقیه فرق میکنه پس تجربه های من هم ممکنه تخصصی بشه. از درسی که میخونم ممکنه بگم از شهری که زندگی میکنم توش بگم در حالی که میتونه تجربه های مشترکی که من تجربه کردم رو هم شما تجربه کرده باشین یا دوست داشته باشین تجربه کنین یا دوست نداشته باشین تجربه کنین یا حتی متنفر باشین از تجربه کردنش

به هر حال هم واسه خودم میمونه این نوشته ها هم اگه خدایی نکرده یه روزی به جایی رسیدیم و یه آدم درست حسابی تر از الان شدیم و خرمون چهار جا میرف و چهار نفر خواستن بیان ببینم کی هستیم یه جایی داشته باشند.