تهران
وارد شهر شد. قبلاً چند باری اینجا اومده بود شاید ۲۰ بار شایدم ۳۰ بار اما این بار قرار بود چند سالی اینجا بمونه. تهران براش شهری بود که مسیرهای طولانیش غیرقابل تحمل و عجیب بودند. وقتی وارد میشد پدر قطعا مسیری که انتخاب میکرد از اتوبان نواب بود. البته قبل از اون که داداش یا خواهرش اینجا نبودند و مقصد خونهی عمو نزدیک هفتتیر بود مسیر رسیدن از خیابون ولیعصر بود. خیابونی که به قول پدر مثل ماه رمضون طولانیه. نصف ترافیکایی که توشون تحملم رو از دست دادم همین خیابون نواب بوده که انتظار کودکانه و جونیم به صبر میومد و پس از طی ۴۰۰ کیلومتر که فک میکردم سفر تموم شده و دیگه الانه که میرسیم باید یکی یکی پلهای نواب رو میگذروندی تا برسی به تونل توحیدی که هنوز ساخته نشده و برای اولین بار میبینی که دارن توی شهر هم تونل میسازن. سوالی که بر پیش میاد اینه که آیا تو این تونل هم میشه جیغ زد. جواب این سوال خیره چون حتی تونل شهری هم مثل خود شهر اجازه نمیده ازش لذت ببری و با یه صدای آزار دهنده فنهایی که این حس رو بهت میدن که سریع فرار کن اگه نه خفه میشی و اگه خفه هم نشدی از استرس این صدا زهر ترک میشی. اون روزا هنوز یه تابلویی بود که میگفت چند روزه دیگه تونل توحید تموم میشه. به این تابلو امیدوار بودم چون میدونستم که این ترافیک رو کم میکنه و مسیر رسیدن به خوابگاه خواهرم رو کم میکنه. مطمئن هم بودم که یه روزی تموم میشه چون قبلاً به چشم خودم دیده بودم که عدد برج میلاد هم به صفر رسید و ساخته شد. شاید تا قبل از این که خواهرم بیاد تهران و فقط داداشم اینجا بود کمتر میومدیم تهران. یا به خاطر دوتا عموهام و عروسی و عقد بچههاشون بود که میومدیم یا تو مسیر مشهد یه سری هم تهران میزدیم. اما ازدواج خواهر و برادرم و خوابگاه متاهلی خواهرم و خونههایی که بعداً رفتند پای ما رو هم تهران بیشتر باز کرد. یکی از افتخاراتم این بود که با از بقیه خیلی ادرسا رو بهتر بلد بودم. اون موقع هنوز گوگل مپ و ویز کار و کاسبی من تو افتخار کردن به این قضیه رو کساد نکرده بودن. یکی از بیشترین چیزایی که از تهران دوست داشتم فروشگاههای شهروندش بود. محال بود تهران بیایم و مامان و بابام رو نکشنوم تو یه فروشگاه شهروند تا کلش رو زیر و رو نکنم. البته چند سالی میشه که همین دلخوشی هم دیگه واسم جذابیتی نداره. سرنوشت من هم در نهایت به تهران گره خورد. شهری که همیشه دوست داشتم اونجا دانشجو بشم. اما تهران هیچ وقت برای من مثل قبل نشد. نه کاخهاش مثل قبل بودن نه پارک ملتش نه پارک نیاورانش نه باغ عموم توی کرج نه پارک جمشیدیهاش و نه خیل جاهای دیگه. شاید زیاد دارم منفی نگاه میکنم ولی وقتی کوچیکتری و دغدغهای نداری وقتی دیدی نسبت به آینده نداری و نگران اون نیستی میتونی راحت از همه چیز لذت ببری میتونی همه اونها رو به خاطره تبدیل بکنی. میتونی وقتی بعد چند سال وارد یه نقطهای از تهران میشی که قبلاً اونجا رفتی یاد تموم اون خاطرات و دل خوشیا بیفتی.
این شهر، شهر بزرگیه. آدماش فرهنگشون از زمین تا آسمون با هم متفاوته. آدمای بالای شهرش توی خواب هم نمیتونن مثل آدمای پایین شهرش بشن. هوای اون آلوده است. مردمش شاد نیستن. مترو و بی آرتی اون شلوغه. ترافیک زیاده. همه چیز خیلی گرونتره. کافههاش زیاده اما همه نوع آدمی رو قبول نمیکنه. توش نمیخوای تنها باشی ولی اگه بخوای تنها باشی هیچجای عمومی برای آدمای تنها نداره. چرا رئیس وسط شهره؟ چرا قاضی بالای شهره؟ چرا آدماش اطراف شهره؟ چرا انقلابش میخوره به میدون آزادی ولی نه خود آزادی؟ چرا آدماش همه میخوان برن؟ چرا دانشگاهاش به ترتیب بهتر بودنشون از غرب به شرق تهرانن؟ چرا برج میلاد وسطه؟ چرا ورزشگاه آزادی اینقدر دوره؟
من میدونم که باید رفت از این شهر باید جاهای دیگه رو دید. شاید تهرانِ بقیه کشورها هم همین باشه. شاید هم وسط تهرانشون یه رودخونهی بزرگ دارند. شاید شباشون ترسناک نیست و میتونی راحت تا خود صبح قدم بزنی. شاید ماشیناشون این همه بوق نمیزنن. شاید مردمشون به هم اعتماد دارند. شاید مردمشون دغدغه اصلیشون صبح تا شب و شب تا صبح کار کردن برای زنده موندن نباشه. شاید هم گلفروشیهاشون سر چهارراه نباشه و شاید هم بچههاشون دستمال کاغذی نفروشن - عمو یه دستمال کاغذی میخری ازم، عمو یه فال میخری ازم- عمو من الان نباید کار کنم و تو با افتخار داری میری دانشگاه به من هم توجه نمیکنی - عمو-عمو.
تهران گم شد.
در آینده پشت تهرانها شهری است که در آن پنجرهها رو به هیچ چیز باز نیست.
- ۹۸/۱۰/۰۹
بسیار عالی