علی ایزدی

علی ایزدی

علی ایزدی هستم.
دانشجوی مهندسی کامپیوتر دانشگاه امیرکبیر

امیدوارم اینجا جایی برای تعامل بهتر با دنیای بیرون بشه.

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

این کتاب جز معدود رمان‌هایی بود که خیلی زود تمومش کردم(در دو شب) البته شاید هم نه فقط به خاطر جذابیت کتاب بلکه به خاطرافزایش علاقه‌ام نسبت به رمان‌های ایرانی بوده باشه.
نمیخوام کتاب رو اسپویل کنم و بگم چه اتفاقایی میفته توش فقط چندتا نکته راجع بهش میگم.
کتاب در مورد زندگی سه تا دختره و از زبون خودشون بیان میشه. بر خلاف داستان ناراحت کننده ای که داره و مثل این که دحترا خوششون نمیاد از این کتاب خیلی برای من جذاب بود. خیلی خوب تونستم با زندگی سه تا دختر و مشکلاتی که تو زندگیشون دارن ارتباط برقرار کنم و اصلا با همین هدف هم تصمیم گرفته بودم این کتاب رو بخونم. کتاب واقعا نوعه و دغدغه ‌های همین زندگی امروزیمون رو بیان میکنه.
از زندگی دختری که میخواد اپلای کنه و واسه اون به هر دری میزنه. دختری که دغدغه داشتن شوهر خوب رو داره در حالی که خودش داره زندگی خونواده اش رو اداره میکنه و دختری که بر خلاف درسی که خونده توی چیزی که علاقه داره مشغول به کاره.
از چند جهت این کتاب شباهت هایی به من داشت که از خوندنش لذت بردم. 
اولیش دو تا دختری بودن که به خاطر دانشگاه از شهر دیگه ای اومده بودن تهران.
دومیش دخترایی که تو رشته مهندسی درس خونده بودن(مکانیک)...(خود نسیم مرعشی نویسنده کتاب هم دانشگاه علم و صنعت مکانیک خونده)
سومیش دختری که تصمیم به اپلای گرفته و تمام زندگیش رو گذاشته واسه اپلای و آخرش شک میکنه که آیا واقعا کار درستی داره میکنه و ارزش داره یا نه.
کتاب از نظر ادبی به نظرم واقعا در سطح خوبی قرار داره. این که خیلی خوب بین شخصیتا سوییچ میکنه در هر فصلی که مربوط به یکی از سه شخصیته و در عین حال ارتباط سه نفر رو خیلی خوب بیان میکنه. و دوم این که ترتیب زمانی تو این کتاب رعایت نشده و خیلی هنرمندانه بین تفکرات شخصیتا و زمان حالشون سوییچ میکنه که به نظرم خیلی خوب ارتباط داستان رو بیان میکنه و هیچ سوالی باقی نمیذاره.
در کل به نظرم کتاب خوبیه و اگه رمان دوست دارین به پسرا پیشنهادش میکنم تا با دید دخترونه بیشتر آشنا بشین.

اینجای کتاب هم با ما امیرکبیریا اشتراک داشت:

البته بگم که این پسره واقعا شخصیت خوبی نداره در طول داستان و واقعا من اونو به پسرای امیرکبیری شبیه میدونم :)




امروز هم مث بقیه روزا نشستم سر خیابون  و یه بسته دستمال کاغذی گذاشتم جلوم تا هر از چندگاهی یکی بیاد رد بشه و یکی بخره. این کاره هر روزمه. بابام هم همین کار رو بالاتر بعد چهار راه میکنه. مجبوریم این کار رو بکنیم چون اگه همین کار رو هم نکنیم اصلا نمیتونیم زندگی کنیم و میمیریم. من ۱۰ سالمه ولی از آدمایی که هر روز جلوم رد میشن کلی چیز فهمیدم. اکثرا که اعصاب ندارن معمولا با هم دعوا دارن و همیشه تند تند راه میرن تا سریع برسن خونشون. آدما تکراری زیاد میبینم هر روز و این یعنی روزمرگی آدما. سر نوشت هر کدوم از ماها کلی با هم فرق داره. احتمالا کسایی که رد میشن شاید بینشون کلی آٔدم پولدار باشه کلی آدم هم باشه که زندگی سخت تر از ما دارن. نمیدونم چرا اینقدر باید تفاوت باشه. چرا شرایط ما با اونا باید فرق داشته باشه. چرا پدر من نتونسته تو این شهر مثل اونا باشه. نمیدونم شاید عده ای بودن که نذاشتن پدر من بتونه خوب زندگی کنه. شاید اونقدر دزدیدن و اونقدری پولدار کردن خودشون رو که دیگه پولی واسه بابای من نمونده. میدونم که از این باباها و از این بچه هایی مثل من زیاد هست.
اینجا تهرانه. مردمش میتونن خیلی بهتر از این باشن. میتونن یکم در آرامش بهتری زندگی کنن ولی انگار یه سریا نمیخوان. من که چیزی از کارای آون ادم معروفا اون بالا نمیفهمم  ولی یادمه پارسال همین موقعها اونقدر مردم امیدوار بودند که کلی خوشحالی میکردن ولی چند ماه بعدش دوباره همینجا کلی داشتن به نمیدونم کی اعتراض میکردن. بابام میگف این روزا وضع بدتر شده. میگف پولدارا هم دیگه دارن اعتراض میکنن. دیگه ببین پولدارا اعتراض کنن چه وضعیه. خیلی دوست دارم بدونم که یک نفر این وسط هست که میتونه وضع مردم رو بهتر کنه یا نه. شاید این که انتظار داشته باشم یک نفر بخواد این همه خرابی رو درست کنه اشتباه باشه ولی خب شاید یه سری آدم قوی هم هستن که نمیذارن مردم درست کنن همه چی رو.
خیلی دوست دارم دیگه اینکار دستمال فروشی رو بذارم کنار ولی نمیتونم. من دوست دارم خوب زندگی کنم. تفریح داشته باشم. آرامش داشته باشم. دوست دارم دوست داشته باشم. دوست دارم کاری میخوام بکنم کسی جلوم رو نگیره. دوست دارم کسی بهم دستور نده. دوست دارم کسی ازم دزدی نکنه.
واقعا نمیدونم بزرگ میشم قراره چی بشه.
بابام میگه که اونایی که اون بالا هستن مسئول تمام بدختیامون هستن. نمیدونم واقعا راست میگه ولی به نظرم هم اونا و هم مهمه مردم مسئول بدبختی خودمونیم. آخه اونا خدا نیستن که ما نتونیم جلوشون رو بگیریم. خیلی از اونا احتمالا کسایین که هر روز از جلوی من رد میشن. خب اگه اونا درست بشن که یعنی مردم درست شدن خب همه چی درست میشه. به نظرم باید از همینا شروع کرد. باید جلوی اینا  رو گرفت و به جاشون کسی گذاشت که دزد نیست. اونا نمیدونم چیزی از درست زندگی کردن میدونن یا نه ولی زندگی برای من یک عقده شده باید کسی اون بالا باشه که عقده واسه من درست نکنه. نذاره من حسرت بقیه رو بخورم. بذاره منم بتونم مثل اونا باشم. منم مثل اونا کار کنم.
ناراحتم. مردمی که هر روز از جلوی من رد میشن هیچ تغییری نمیکنن. اکثرشون یه نگاه بدون اعصاب میکنن. بعضیاشون هم  فحش میدن. مهربون هم بینشون هست. کاشکی همه مثل اونا بودن. اما احتمالا اونا هم پشتشون به جایی گرمه. ولی نه یه سریشون هم فقط به من کمک میکنن چون آدمن. چون این احساس رو میکنن که من هم دارم تو یه شهری کنار اونا زندگی میکنم و هیچ چیز اونا نسبت به من برتری نداره. ولی بین این آدما فکر نکنم هیچ کدومشون آدم بزرگای این شهر باشن. اونا خودشون رو خیلی بهتر از ما میدونن و هر روزتلاش میکنن تا بهتر از ما بشن ولی ما رو ضعیف کنن. این هم تقصیر اوناس و هم تقصیر بقیه ای که گذاشتن اینا اینجوری بشن. بهشون رو دادن و همه چی رو دادن دست اونا. اگه خود این آدما دست به کار بشن میتونن جلوی اونا رو هم بگیرن.
ولی بعید میدونم
چون دو سال اینجا نشستم و هر روز آدمای تکراری که تو روزمرگیشون دارن شنا میکنن از جلوم رد میشن و رفتارشون هیچ تغییری نکرده. اگه  رفتار آدمی این شهر تغییر کرد اون روزه که میتونم امیدوار باشم که من هم میتونم آینده ی بهتری داشته باشم.
این تغییر رو من از خودمم باید شروع کنم. منم باید تلاش کنم به کسی اجازه ندم به من بی احترامی کنه. نباید بذارم کسی فکر کنه خیلی بهتر از منه. من شرایط متفاوتی از نظر مالی و سختی زندگی با اون دارم ولی من هم یک آدمم. ما باید در کنار هم این شهر رو بسازیم تا با هم بتونیم زندگی بهتری درست کنیم. امیدوارم به روزی هم خودم هم همه ی مردمی که هر روز از جلوم رد میشن مهربون تر شاد تر پر انرژی تر و با امیدواری بیشتر باشن و نه کسی بهشون ظلم کنه و نه کسی ازشون دزدی بکنه و نه حقشون رو بخوره و  نه نذاره زندگی کنن.