علی ایزدی

علی ایزدی

علی ایزدی هستم.
دانشجوی مهندسی کامپیوتر دانشگاه امیرکبیر

امیدوارم اینجا جایی برای تعامل بهتر با دنیای بیرون بشه.

یه چیزی تو یکی دو سال گذشته یاد گرفتم که فکر میکنم به اشتراک گذاشتنش مفیده.

زندگی پر از شرایط مبهمه. کارهایی رو میخوایم انجام بدیم ولی چون تو ذهنمون ابعاد مختلف اون کار واسمون مبهمه معمولا انجامش نمیدیم. نتیجه اش این میشه که همش همون کارهای قبلی که میکردیم رو انجام میدیم. مشکلش اینه که خب همه چی تکراری میشه و احتمالا دیگه لذت خاصی از زندگی نمیبریم.

اما چجوری میشه با این ترس از تجربه شرایط و محیط های جدید مقابله کرد. راه حل خیلی خیلی ساده ای داره. اولا که احتمالا هممون قبول داریم که اکثر ترس هایی که از شرایط مبهم داریم ترسای درستی نیستن تو ذهن خودمون بزرگش کردیم. مشکلش اینه که با گفتن این نکته هیچ موقع نمیتونی ترس رو کم کنی ذهنه دیگه کاریش نمیشه کرد رو یه چیزی بایاس پیدا کنه تغییر دادنش سخته .

برگردیم به راه حلش. 

راه حلش به توانایی ذهن آدم به تعمیم پذیری برمیگرده.

اولین کاری که باید بکنید اینه که خودتون رو مجبور کنید و توی شرایط مبهم که ازش استرس دارید و نمیدونید قراره چه اتفاقی بیفته قرار بدید. این کار احتمالا اولش خیلی خیلی سخته ولی چاره ی دیگه ای وجود نداره. ممکنه اضظراب شما به بالاترین حد ممکنش برسه ولی بازم میگم چاره ی دیگه ای وجود ندارد.

آروم آروم ولی همه چیز تغییر میکنه. ذهن آدم میبینه که من توی این شرایط قرار گرفتم و تجربه اش کردم ولی واقعا اتفاق خاصی نیفتاد. اولا که کلی ترسایی که داشتم اشتباه بود و خیلی سناریوهایی که تو ذهنم چیده بودم اتفاق نیفتاد. این مرحله اول احتمالا دردناکه چون همون طور که گفتم اضطراب آدم به شدت بالا میره.

 

حالا که تجربه کردیم شرایط مختلف ابهام رو ممکنه واقعا به یه شرایطی برسیم که مشکلاتی درست کنن حالا ذهن باید مرحله بعدی خودش رو طی کنه و شروع کنه برای این مشکلات جدید  راه حل پیدا کنه. این کار احتمالا اوایل سخته چون تا حالا ذهن توی این شرایط قرار نگرفته. ولی نکته ی اش اینه که اگه چند بار بتونه برای این مشکلات جدید  راه حل پیدا کنه به خاطر قدرت تعمیم پذیری فوق العاده ای که داره برای شرایط مبهم و مشکلات جدید از این به بعد خیلی سریع میتونه راه حل پیدا کنه.

 

از اون آدمی که به خاطر ترس هایی که از شرایط مبهم داشت و مشکلاتی داشت و حاضر نبود که تغییر در خودش ایجاد کنه حالا ترسش کمتر شده و میدونه که اگه این شرایط جدید رو تجربه کنه اولا خیلی از سناریوهای بدی که فکر میکرد دیگه رخ نمیدن و اگه مشکلی به وجود اومد چون قبلا خیلی در شرایط مشابه قرار گرفته میدونه که میتونه از پس اون مشکل بر میاد.

 

و اینجوری مسیرهای جدیدی به زندگی وارد میشه و میشه تغییر کرد و ترس ها رو کنار گذاشت و تجربه کرد.

 

دیدین یه چیزی رو یاد میگیرین مثلا یه درسی رو طول یه ترم پاس میکنین و فکر میکنین هیچ وقت فراموشش نمیکنین ولی اگه یه سال بگذره و سراغش نرید چیزی از اون یادتون نمیمونه.

زندگی هم همینجوره. چقدر از چیزایی که فکر کردیم تو زندگی درست شدن یا تمرینشون کردیم و یادشون گرفتیم ولی یه مدت گذشت و انجامشون ندادیم همه چی به همون حالت قبل برگشت.

تقریبا حس این رو دارم که کرونا باعث شده سه چهار سالی به عقب برگردم. ای لعنت بر کرونا که محدوده زندگی آدما رو محدود و محدودتر کرد. امیدوارم هر چه سریع تر تموم شه این مسخره لعنتی.

قبل کرونا فکر میکردم دیگه وقت پروازمه و همه چیز در حال تغییره. درسته که مقاومت میکردم در برابر تغییر ولی انگار دیگه داشتم آروم آروم این مقاومت رو میشکست. ولی کرونا اومد یه سال خونه موندیم. یه سال تنها کاری که کردم رفتم سر کار و فقط ۱۰ ۱۲تا آدم دیدیم. 

یک ساله که سفر نرفتم. مگه میشه؟ منی که با سفر هر چی حال بد داشتم رو از بین میبردم.

حس میکنم همه چیز داره به عقب بر میگرده.

بیشتر از این دیگه نمیدونم چجوری غر بزنم.

ناصر، ناصر

اینجا برزیله ناصر. اسمت میشه ناصر داسیلوا سانتوس جونیور. هم اسمت عالیه واسه نام گذاری شخصیت داستان هم برزیل نزدیک آبادانه. یه کشتی‌ای داره از پرتقال میاد زبون پرتقالی بیاره برزیل. از اونا که باهاش کله پاچه درست میکنن. البته توی پرتقال گوسفنداشون به جای علف پرتقال میخورن. مثل این که منظورم از پرتقال اولی پرتغال بوده. مهم نیست اونجا زبونشون فارسی نیست که این مشکل رو داشته باشه. تازه از آبادان هم دوره. زبون ها رو برو از کشتی بگیر قراره رستوران های شعبه دار کله پاچه ای ناصر و ممد رو بزنیم تو برزیل. برزیل فوتبالیست زیاد داره، فوتبالیست هم کله پاچه با ادویه پرتقال خشک نیاز داره.

ناصرم صبح ها که پا میشم ببخشید کله سحر که پا میشم برم کله پاچه‌ای خیابونا خلوته. تو ذهنم باید خیابونای ریودوژانیرو شبیه خیابونای بمبئی باشه ولی خب هنوز کله سحره. مردم برزیل هفت تا از آلمان خوردن پس همون بهتر که پرتغالی حرف بزنن و کله سحر هم بیدار نباشن چون داشتن دیشب فوتبال های برزیلیا رو تو همون کشورهای خطه آلمان و اروپا اینا می‌دین. البته چون برزیل نزدیکه آلمانه میشه شب اگه نه باید احتمالا یه ساعت دیگه فوتبالا پخش میشد. کله‌ی پرتغالی رو ادویه میزنم و میندازم تو دیگ. این کار رو باید شب قبل میکردم ولی میشه الان زیر گاز رو زیاد کرد تا سریع پخته شده. آقای ادسون آرانتس دو ناسیمنتو ملقب به پله از رفقای آقای فردوسی پورِ اسمشو نبر که تو کشور آبادان ممنوع التصویر شده اولین کسیه که میاد کله پاچه میزنه. پدر پله از رفقای قدیمی ما بود که تو محله آبودانیه همش دنبال ساختن زمین فوتبال بود که این پسرش و دوستاش بتونن یه جای درست و حسابی فوتبال بازی کنن. پله از همین زمین ها پله پله بالا رفت تا شد پله. پدر پله مدیر برنامه هاشه. فوتبالیست های دنیا رو خیلی خوب میشناسه میگه که زبون پرتغالی اول از پرتغال اومد برزیل ولی ما چند سال دیگه زودتر از رونالدوی پرتغال خودمون یه رونالدو تقدیم میکنیم به فوتبال. حاج خانم صبح ها همش اعتراض داره که نیستی این منصور و منصوره رو برسونی مدرسه دیگه چاره ای نیست. کاشکی یه روز بشه دیگه این بچه مچه ها نخوان برن مدرسه. چه چیزی مگه تو اون مدرسه ها بهشون یاد میدن. ما که نرفتیم مدرسه زندگی خیلی بهتری بود تا الان که اینا میرن مدرسه. اصلا منصور باید بیاد پیش خودم تو این کله پاچه ای. هم سودش بیشتره هم هر روز بابای پله رو میبینه. اینجوری می‌تونه فوتبالیست بشه نونش هم تو روغنه. بی خیال اصلا من در جایگاهی نیستم که بخوام راجع به بچه ام تصمیم بگیرم. من فقط حق اظهار نظر در مورد کیفیت و فوت کوزه گری درست کردن کله پاچه رو دارم. گوسفندش باید خوب باشه. یه چند تا مشتری میان و میرن. پول کله پاچه رو کارت میکشن همشون مگه پول نقد چه مشکلی داشت. پول که نقد نباشه آسون خرج میشه. قیمت کله پاچه تو برزیل یه خاصیتی که داره اینه که وقتی تورم میره بالا و با ضریب توانی شونصد هزار بالا زیاد میشه قیمت این غذا کله میکنه. تنها پناه مردم میشه کله پاچه. اینجوری استارتاپ کله پاچه‌ای ما رونق پیدا می‌کنه. من برم دیگه بساطم رو جمع کنم برم خونه دیگه هشت ‌و نه صبحه و کله پاچه‌‌ها تموم شده.

کله پاچه بخورید تا مملکتتون پیشرفت کنه

ناصر ۲۰ مهر ۱۹۸۰

وارد شهر شد. قبلاً چند باری اینجا اومده بود شاید ۲۰ بار شایدم ۳۰ بار اما این بار قرار بود چند سالی اینجا بمونه. تهران براش شهری بود که مسیرهای طولانیش غیرقابل تحمل و عجیب بودند. وقتی وارد میشد پدر قطعا مسیری که انتخاب میکرد از اتوبان نواب بود. البته قبل از اون که داداش یا خواهرش اینجا نبودند و مقصد خونه‌ی عمو نزدیک هفت‌تیر بود مسیر رسیدن از خیابون ولیعصر بود. خیابونی که به قول پدر مثل ماه رمضون طولانیه. نصف ترافیکایی که توشون تحملم رو از دست دادم همین خیابون نواب بوده که انتظار کودکانه و جونیم به صبر میومد و پس از طی ۴۰۰ کیلومتر که فک میکردم سفر تموم شده و دیگه الانه که میرسیم باید یکی یکی پل‌های نواب رو میگذروندی تا برسی به تونل توحیدی که هنوز ساخته نشده و برای اولین بار میبینی که دارن توی شهر هم تونل میسازن. سوالی که بر پیش میاد اینه که آیا تو این تونل هم میشه جیغ زد. جواب این سوال خیره چون حتی تونل شهری هم مثل خود شهر اجازه نمیده ازش لذت ببری و با یه صدای آزار دهنده فن‌هایی که این حس رو بهت میدن که سریع فرار کن اگه نه خفه میشی و اگه خفه هم نشدی از استرس این صدا زهر ترک میشی. اون روزا هنوز یه تابلویی بود که می‌گفت چند روزه دیگه تونل توحید تموم میشه. به این تابلو امیدوار بودم چون میدونستم که این ترافیک رو کم می‌کنه و مسیر رسیدن به خوابگاه خواهرم رو کم می‌کنه. مطمئن هم بودم که یه روزی تموم میشه چون قبلاً به چشم خودم دیده بودم که عدد برج میلاد هم به صفر رسید و ساخته شد. شاید تا قبل از این که خواهرم بیاد تهران و فقط داداشم اینجا بود کمتر میومدیم تهران. یا به خاطر دوتا عموهام و عروسی و عقد بچه‌هاشون بود که میومدیم یا تو مسیر مشهد یه سری هم تهران می‌زدیم. اما ازدواج خواهر و برادرم و خوابگاه متاهلی خواهرم و خونه‌هایی که بعداً رفتند پای ما رو هم تهران بیشتر باز کرد. یکی از افتخاراتم این بود که با از بقیه خیلی ادرسا رو بهتر بلد بودم. اون موقع هنوز گوگل مپ و ویز کار و کاسبی من تو افتخار کردن به این قضیه رو کساد نکرده بودن. یکی از بیشترین چیزایی که از تهران دوست داشتم فروشگاه‌های شهروندش بود. محال بود تهران بیایم و مامان و بابام رو نکشنوم تو یه فروشگاه شهروند تا کلش رو زیر و رو نکنم. البته چند سالی میشه که همین دلخوشی هم دیگه واسم جذابیتی نداره. سرنوشت من هم در نهایت به تهران گره خورد. شهری که همیشه دوست داشتم اونجا دانشجو بشم. اما تهران هیچ وقت برای من مثل قبل نشد. نه کاخ‌هاش مثل قبل بودن نه پارک ملتش نه پارک نیاورانش نه باغ عموم توی کرج نه پارک جمشیدیه‌اش و نه خیل جاهای دیگه. شاید زیاد دارم منفی نگاه میکنم ولی وقتی کوچیک‌تری و دغدغه‌ای نداری وقتی دیدی نسبت به آینده نداری و نگران اون نیستی میتونی راحت از همه چیز لذت ببری میتونی همه اونها رو به خاطره تبدیل بکنی. میتونی وقتی بعد چند سال وارد یه نقطه‌ای از تهران میشی که قبلاً اونجا رفتی یاد تموم اون خاطرات و دل خوشیا بیفتی.
این شهر، شهر بزرگیه. آدماش فرهنگشون از زمین تا آسمون با هم متفاوته. آدمای بالای شهرش توی خواب هم نمیتونن مثل آدمای پایین شهرش بشن. هوای اون آلوده است. مردمش شاد نیستن. مترو و بی آرتی اون شلوغه. ترافیک زیاده. همه چیز خیلی گرون‌تره. کافه‌هاش زیاده اما همه نوع آدمی رو قبول نمیکنه. توش نمی‌خوای تنها باشی ولی اگه بخوای تنها باشی هیچ‌جای عمومی برای آدمای تنها نداره. چرا رئیس وسط شهره؟ چرا قاضی بالای شهره؟ چرا آدماش اطراف شهره؟ چرا انقلابش میخوره به میدون آزادی ولی نه خود آزادی؟ چرا آدماش همه میخوان برن؟ چرا دانشگاهاش به ترتیب بهتر بودنشون از غرب به شرق تهرانن؟ چرا برج میلاد وسطه؟ چرا ورزشگاه آزادی اینقدر دوره؟
من می‌دونم که باید رفت از این شهر باید جاهای دیگه رو دید. شاید تهرانِ بقیه کشورها هم همین باشه. شاید هم وسط تهرانشون یه رودخونه‌ی بزرگ دارند. شاید شباشون ترسناک نیست و میتونی راحت تا خود صبح قدم بزنی. شاید ماشیناشون این همه بوق نمی‌زنن. شاید مردمشون به هم اعتماد دارند. شاید مردمشون دغدغه اصلیشون صبح تا شب و شب تا صبح کار کردن برای زنده موندن نباشه. شاید هم گلفروشی‌هاشون سر چهارراه نباشه و شاید هم بچه‌هاشون دستمال کاغذی نفروشن - عمو یه دستمال کاغذی می‌خری ازم، عمو یه فال میخری ازم- عمو من الان نباید کار کنم و تو با افتخار داری میری دانشگاه به من هم توجه نمیکنی - عمو-عمو.
تهران گم شد.
در آینده پشت تهران‌ها شهری است که در آن پنجره‌ها رو به هیچ چیز باز نیست.

الان که دارم این متنو مینویسم تقریبا ۱۵ ساعت مونده به شروع جشن فارغ التحصیلیمون (۷آذر ۹۸). نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت ولی حس بسیار عجیبیه.
صحنه‌ای اول: روزای اوله توی خوابگاه و رضا میگه که چجوریه قرار چهار سال توی یه اتاق با چند نفر دیگه زندگی کنیم.
صحنه‌ی دوم: داره اخرای کارشناسی نزدیک میشه و در عجبی که چقدر این چهار سال جالب تموم شد. چقدر خاطره با خودش جا گذاشت چقدر کمک کرد بهت. چقدر تغییر توی تو ایجاد کرد.
نمیدونم از کجای این چهار سال بنویسم ولی مطمئنم زندگی این ۴ سال تغییری تو من ایجاد کرده و قدرت و اعتماد به نفسی داده که منو به ادامه زندگی امیدوار میکنه و بهم انگیزه میده. دانشگاه به من چیزایی یاد داد که زندگیم بر اساس همونا ادامه پیدا میکنه و انسجامی به من داده که به این راحتیا نمیتونه شخصیت منو فرو بریزه.
زندگی کردن دور از خونواده و توی خوابگاه به من یاد داد که چجوری میتونی مستقل زندگی کنی و مشکلاتت رو خودت حل کنی و در عین حال به این فکر کنی که پدر و مادرت بهترین دوستای تو بودن هستن و خواهند موند.
اصلا حس خوبی ندارم به این که این چهار سال تموم شد. مهم ترین دلیلش هم اینه که شاید دیگه آزادی ای که این ۴ سال داشتم رو دیگه نداشته باشم.
واسه منی که هیچ دیدی نداشتم دانشگاه چجوریه شاید لحظات سختی رقم خورد تا بتونم با تفاوت های آدما کنار بیام. من وقتی از بودن توی یک جمع لذت میبرم که اون جمع تمام تلاششون این باشه تا همدیگه رو رشد بدن.
این یه شعار نیست و چیزی نیست که یک شبه به دست بیاد. نیاز داره به این که آدمای اون جمع هدف مشترک داشته باشند. چیزی که شاید توی دانشگاه کامل وجود نداشته باشه و همین کار رو سخت میکنه. اگه روزی به اول دانشگاه برمیگشتم سعی میکنم به جای این که کور جلو برم واسه خودم و بقیه هدف دقیق تر میچیدم.
تلاش هایی که واسه درسا کردم تو این ۴ سال رو هیچ وقت یادم نمیره. چه شبا و روزایی که برای پروژه و امتحان نخوابیدم و چه ماه هایی که به خاطر درس و کار از خونواده دور موندم. خوشحالم از این که حضور تو این دانشگاه باعث شد الان تو شرکت کنار میراثی ها باشم که عمیقا از حضور کنار این تیم لذت میبرم و نمیدونم چجوری میتونم یه روز رهاشون کنم.
بعد این چهار سال دانشگاه منو تو جایی قرار داده که میتونم همه چیز رو کنار بذارم آرزو کنم و سعی کنم اونو عملی کنم.

آدم ها متفاوت اند. با تفاوت آدم ها باید کنار اومد.
آدم ها هدفای متفاوت دارند. هدف های متفاوت اونا اونا رو از تو دور میکنن.
پذیرفتن ارزشای متفاوت اطرافیان با تو سخت ترین کار دنیاست.
دوستی هیچ تعریف خاصی نداره و در شرایط متفاوت فرق داره.
آدم خلاق آدم موفقه.
آدم یک بعدی محکوم به شکسته.

 

یکی از چیزهای مهمی که اغلب ما به اون فکر نمی‌کنیم soft skill است.

این که من چرا تصمیم گرفتم این کتاب رو بخونم برمیگرده به جلسات sprint retrospective که تو شرکت میراث داشتیم. خیلی برام جالب بود که افراد تیم بعد از یک sprint تو اسکرام میان نقاط قوت و ضعف تیم رو بررسی میکنن. علاوه بر چیزای فنی یه چیزی که بررسی میشد soft skill اعضای تیم بود. به خاطر این که هدف از بیان این soft skillها این بود تا تیم بهتر عمل کنه اکثراً حول و حوش نحوه ارتباط افراد با یکدیگه تو تیم یا نحوه همکاری گروهی و یا نحوه فکرکردنشون نسبت به مسائل میچرخید.

واسه همین تصمیم گرفتم این کتاب رو بخونم. یکم شاید با اون چیزی که انتظار داشتم از soft skill و این که بیاد در مورد نحوه ارتباط با تیم حرف بزنه فرق داشت ولی اونقدری این کتاب خوب بود که تصمیم گرفتم درباره‌اش بنویسم و این که چرا باید این کتاب رو بخونین و دیدتونو نسبت به چیا به عنوان یک توسعه دهنده نرم افزار(‌ من ترجیح میدم بگم یک computer scienceای) عوض می‌کنه.

اگه بخوام مهم‌ترین چیزی از این کتاب یادگرفتم رو بگم اینه که چجوری می‌تونیم در بهینهترین حالت زندگیمون رو جلو ببریم. در واقع تو این کتاب نه فقط در مورد کار صحبت کرده بلکه در مورد این که چجوری productiveتر باشیم چجوری فرآیند یادگیریمونو درست کنیم یا این که چجوری از وقتمون درست تر استفاده کنیم حرف زده.

توی یه قسمتایی از کتاب در مورد مسائل مالی و سلامتی و روانی تو زندگی هم حرف زده که البته من خیلی این سه قسمت رو پیشنهاد نمیدم و اگه فکر میکنیn کل کتاب که حدوداً ۴۵۰ صفحه‌ است زیاده میتونین فقط همون ۴تا بخش اولش رو بخونین.

کتاب از ۷ بخش تشکیل میشه:‌

قسمت اول در مورد شغله: احتمالاً همه‌مون به کارآفرینی فکر کردیم ولی اکثراً تنها راهی که پیش میریم همون کارکردن واسه بقیه است. تو این قسمت من یکم دیدم به این قضیه فرق کرد که این که چجوری و کی میشه از حالت کارکردن واسه بقیه بیرون اومد. البته تو قسمت‌هایی از این بخش به پیداکردن کار و این که چرا ما به کار نیاز داریم و چجوری میتونیم مصاحبه‌ی خوبی داشته باشیم هم حرف زده.

قسمت دوم یکی از بهترین قسمت هاشه تحت عنوان marketing yourself: چیزی که باعث شد من الان بیام اینجا و بتونم این کتاب را واسه کسایی که حس میکنم واسشون فایده داره به اشتراک بگذارم.

تو این قسمت خیلی خوب در مورد چرایی این کار واسه موفقیتمون و نحوه انجام اون به خوبی توضیح داده شده.

قسمت سوم مربوط به یادگیریه:‌ چیزی که به نظرم خیلی خیلی خود من نسبت به اون مشکل داشتم با این که خیلی دوست دارم چیز جدید یادبگیرم ولی حس میکنم تو این فرآیند بهینه عمل نمی‌کنم.

تو این قسمت خیلی خوب در مورد روش یادگیری یه چیزی توضیح داده و در ادامه آموزش دادن یه چیزی رو گام خیلی مهمی در تسلط بر اون دونسته.

قسمت چهارم هم در مورد productivity هست که به نظرم جز بخش‌های جذاب این کتابه: اکثر ما کلی کار برای انجام دادن داریم و حتی اگه وقت زیادی هم واسه انجام اون ها بگذاریم بازهم ممکنه در آخر حس کنیم که نتونستیم از وقتمون بهینه استفاده کنیم یا حس میکنیم نمیتونیم برنامه ریزی درستی انجام بدیم یا حتی اگه برنامه ریزی میکنیم معمولا به اون عمل نمیکنیم. تو این قسمت دلیل این مشکل رو نسنجیدن میزان بهره وریمون بیان میکنه و این که چرا ما معمولاً تخمین درستی از میزان بهره وریمون نداریم و راه حلی رو ارائه میده که به نظرم خیلی خیلی میتونه تاثیر مثبتی در استفاده درست از وقت بگذاره.

قسمت های بعدی هم شامل financial و fitness و spirit بودند که من در مقایسه با چهار قسمت اول خیلی جذاب نبودند و اگه حس کردین کتاب زیاده میتونین اونا رو skip کنین.

همون جور که گفتم کتاب شاید خیلی نسبت به اون چیزی که انتظار داشتم که در مورد نحوه ارتباط درون تیمی در کار باشه نبود ولی خیلی خوب تونست دیدم رو نسبت به soft skillام عوض کنه و بفهمم چه قسمت های مهمی از این مهارت‌هام دچار مشکل هستند که اگه با همون روند قبلی جلو میرفتم خیلی توی بهره‌وریم و موقفیتم به مشکل میخوردم.

این کتاب رو به شدت بهتون پیشنهاد میکنم و امیدوارم که خوندنش تو موفقیتتون تاثیر مثبت بگذاره.

واقعا حس عجیبیه که کارشناسی داره تموم میشه.

جمله ی کلیشه ای: بهترین دوران عمرتون دوره‌ی کارشناسی و حضور تو دانشگاهه. خیلی خوشحالم که هرچی نزدیک آخرش میشم بیشتر امیدوار میشم به آینده.

واقعاً وقتی نگاه می‌کنم به این چهار سال در مقایسه با ۱۸ سال قبلش پیشرفت رو خیلی بهتر احساس میکنم و این که وقتی وارد دانشگاه شدم از چه آدمی به چه آدمی تبدیل شدم.

این خیلی لذت بخشه که با تلاش خودت به جایی میرسی که همیشه دوست داشتی و میدونی آینده‌ی روشنی در انتظارته . هر چی جلوتر میرم مشکلات کمتر جلوه میکنن و خیلی راحت تر میتونم باهاشون دست و پنجه نرم کنم. دیگه کم کم دارم مطمئن میشم که خیلی راحت میشه موفق شد خیلی راحت میشه جلو رفت.

آزادی عملم بیشتر شده. ذهنم فراتر رفته و راحت تر میتونه فکر کنه. دیگه هر چیزی رو نمیتونه رو راحت قبول کنه.

اینا همه چیزایی بوده که قبل اومدن  به دانشگاه نبوده. آدمای اطرافت عقاید متفاوت اطرافت  بزرگترین تاثیر رو میذارن تا تو به اینجا برسی و امیدوار بمونی. وقتی علاقه داری به یادگرفتن و تلاش کردن و بقیه تو رو تشویق میکنن به اون پس مطمئن میشی که همه چیز امکان پذیره وقتی میبینی که آدمای اطرافت در تلاشن تو هم تلاش میکنی. وقتی میبینی آدمای اطرافت کمتر غر میزنن تو هم کمتر غر میزنی وقتی میبینی آدمای اطرافت کتاب میخونن یا فیلم میبینن و یا تفریح میکنن تو هم اونا رو انجام میدی . تو هم پا به پای اونا پیشرفت میکنی.

خوشحالم از این که کنار همچنین آدمایی تو دانشگاه بودم. کلی از تلاش هایی که کردم به خاطر انگیزه ای بوده که از اونا گرفتم که اره واقعا میشه اون کار رو کرد.

خیلی خیلی خوشحالم که دانشگاه باعث شد دیدم رو نسبت به شخصیتم و اطرافم بیشتر کنه.

خیلی خوشحالم دانشگاه شرایط یادگیری دانشی رو به من داد که میتونم نتیجه تاثیر اون رو آدما ببینم. این اعتماد به نفس رو به هم داد که خودم میتونم یاد بگیرم.

بهم اعتماد به نفس این رو داد که به خاطر چیزی که بهم یاد داد در کنار آدمایی کار کنم که همه تلاششون اینه تا شرایط دور و برشون رو بهتر کنن.

خوشحالم جایی کار میکنم که به ویژگی های شخصیتیت خارج از قراردادهای مسخره اجتماعی احترام میگذارن و به تو به خاطر توانا‌یی‌هات و علاقه ات به پیشرفت و یادگیری فرصت نشون دادن مهارت هات و شکوفا شدنت رو میدن.

خوشحالم که سن ورود نسل ما به کار و مسئولیت هامون همزمان شده با خارج شدن نسل قبلمون از مسئولیت‌ها نسل قبل نتونست نیازهای نسل ما رو برآورده کنه. وقتی خودمون مسئولیت هامون رو بگیریم خیلی میتونیم راحت تر زندگی بهتری واسه خودمون بسازیم . نسل ما نسل خیلی متفاوتی با نسل قبله و الان موقعیه که ما میتونیم همه چیز رو پیشرفت بدیم.

خوشحالم که اطرافیان و دانشگاه بهم داد که واسه یادگرفتن نیاز به اپلای نیست نیاز به استاد بهتر نیاز به دانشگاه بهتر نیست. تو خودت میتونی یادبگیری و جلو بری . زندگی چیزی خارج از تلاش و یادگرفتن نیست. آدما میان و میرن ولی تنها چیزی که ازشون باقی میمونه کارهاییه که کردن. حرف کلیشه ایه ولی گفتنش به بقیه باعث میشه که تعهد پیداکنی نسبت به قضیه. کلا هر چیزی رو پنهان کنی تعهدی بهش نداری.. این بقیه هستن که به تو انگیزه میدن و اگه خوش شانس هم باشی بهت کمک هم میکنن.

پی نوشت: همینجوری تصمیم گرفتم بعد یه مدت بنویسم واسه همین هرچیزی که تو ذهنم اومد رو نوشتم احتمالا متن ساختار خوبی پیدا نکرد.



این کتاب جز معدود رمان‌هایی بود که خیلی زود تمومش کردم(در دو شب) البته شاید هم نه فقط به خاطر جذابیت کتاب بلکه به خاطرافزایش علاقه‌ام نسبت به رمان‌های ایرانی بوده باشه.
نمیخوام کتاب رو اسپویل کنم و بگم چه اتفاقایی میفته توش فقط چندتا نکته راجع بهش میگم.
کتاب در مورد زندگی سه تا دختره و از زبون خودشون بیان میشه. بر خلاف داستان ناراحت کننده ای که داره و مثل این که دحترا خوششون نمیاد از این کتاب خیلی برای من جذاب بود. خیلی خوب تونستم با زندگی سه تا دختر و مشکلاتی که تو زندگیشون دارن ارتباط برقرار کنم و اصلا با همین هدف هم تصمیم گرفته بودم این کتاب رو بخونم. کتاب واقعا نوعه و دغدغه ‌های همین زندگی امروزیمون رو بیان میکنه.
از زندگی دختری که میخواد اپلای کنه و واسه اون به هر دری میزنه. دختری که دغدغه داشتن شوهر خوب رو داره در حالی که خودش داره زندگی خونواده اش رو اداره میکنه و دختری که بر خلاف درسی که خونده توی چیزی که علاقه داره مشغول به کاره.
از چند جهت این کتاب شباهت هایی به من داشت که از خوندنش لذت بردم. 
اولیش دو تا دختری بودن که به خاطر دانشگاه از شهر دیگه ای اومده بودن تهران.
دومیش دخترایی که تو رشته مهندسی درس خونده بودن(مکانیک)...(خود نسیم مرعشی نویسنده کتاب هم دانشگاه علم و صنعت مکانیک خونده)
سومیش دختری که تصمیم به اپلای گرفته و تمام زندگیش رو گذاشته واسه اپلای و آخرش شک میکنه که آیا واقعا کار درستی داره میکنه و ارزش داره یا نه.
کتاب از نظر ادبی به نظرم واقعا در سطح خوبی قرار داره. این که خیلی خوب بین شخصیتا سوییچ میکنه در هر فصلی که مربوط به یکی از سه شخصیته و در عین حال ارتباط سه نفر رو خیلی خوب بیان میکنه. و دوم این که ترتیب زمانی تو این کتاب رعایت نشده و خیلی هنرمندانه بین تفکرات شخصیتا و زمان حالشون سوییچ میکنه که به نظرم خیلی خوب ارتباط داستان رو بیان میکنه و هیچ سوالی باقی نمیذاره.
در کل به نظرم کتاب خوبیه و اگه رمان دوست دارین به پسرا پیشنهادش میکنم تا با دید دخترونه بیشتر آشنا بشین.

اینجای کتاب هم با ما امیرکبیریا اشتراک داشت:

البته بگم که این پسره واقعا شخصیت خوبی نداره در طول داستان و واقعا من اونو به پسرای امیرکبیری شبیه میدونم :)




امروز هم مث بقیه روزا نشستم سر خیابون  و یه بسته دستمال کاغذی گذاشتم جلوم تا هر از چندگاهی یکی بیاد رد بشه و یکی بخره. این کاره هر روزمه. بابام هم همین کار رو بالاتر بعد چهار راه میکنه. مجبوریم این کار رو بکنیم چون اگه همین کار رو هم نکنیم اصلا نمیتونیم زندگی کنیم و میمیریم. من ۱۰ سالمه ولی از آدمایی که هر روز جلوم رد میشن کلی چیز فهمیدم. اکثرا که اعصاب ندارن معمولا با هم دعوا دارن و همیشه تند تند راه میرن تا سریع برسن خونشون. آدما تکراری زیاد میبینم هر روز و این یعنی روزمرگی آدما. سر نوشت هر کدوم از ماها کلی با هم فرق داره. احتمالا کسایی که رد میشن شاید بینشون کلی آٔدم پولدار باشه کلی آدم هم باشه که زندگی سخت تر از ما دارن. نمیدونم چرا اینقدر باید تفاوت باشه. چرا شرایط ما با اونا باید فرق داشته باشه. چرا پدر من نتونسته تو این شهر مثل اونا باشه. نمیدونم شاید عده ای بودن که نذاشتن پدر من بتونه خوب زندگی کنه. شاید اونقدر دزدیدن و اونقدری پولدار کردن خودشون رو که دیگه پولی واسه بابای من نمونده. میدونم که از این باباها و از این بچه هایی مثل من زیاد هست.
اینجا تهرانه. مردمش میتونن خیلی بهتر از این باشن. میتونن یکم در آرامش بهتری زندگی کنن ولی انگار یه سریا نمیخوان. من که چیزی از کارای آون ادم معروفا اون بالا نمیفهمم  ولی یادمه پارسال همین موقعها اونقدر مردم امیدوار بودند که کلی خوشحالی میکردن ولی چند ماه بعدش دوباره همینجا کلی داشتن به نمیدونم کی اعتراض میکردن. بابام میگف این روزا وضع بدتر شده. میگف پولدارا هم دیگه دارن اعتراض میکنن. دیگه ببین پولدارا اعتراض کنن چه وضعیه. خیلی دوست دارم بدونم که یک نفر این وسط هست که میتونه وضع مردم رو بهتر کنه یا نه. شاید این که انتظار داشته باشم یک نفر بخواد این همه خرابی رو درست کنه اشتباه باشه ولی خب شاید یه سری آدم قوی هم هستن که نمیذارن مردم درست کنن همه چی رو.
خیلی دوست دارم دیگه اینکار دستمال فروشی رو بذارم کنار ولی نمیتونم. من دوست دارم خوب زندگی کنم. تفریح داشته باشم. آرامش داشته باشم. دوست دارم دوست داشته باشم. دوست دارم کاری میخوام بکنم کسی جلوم رو نگیره. دوست دارم کسی بهم دستور نده. دوست دارم کسی ازم دزدی نکنه.
واقعا نمیدونم بزرگ میشم قراره چی بشه.
بابام میگه که اونایی که اون بالا هستن مسئول تمام بدختیامون هستن. نمیدونم واقعا راست میگه ولی به نظرم هم اونا و هم مهمه مردم مسئول بدبختی خودمونیم. آخه اونا خدا نیستن که ما نتونیم جلوشون رو بگیریم. خیلی از اونا احتمالا کسایین که هر روز از جلوی من رد میشن. خب اگه اونا درست بشن که یعنی مردم درست شدن خب همه چی درست میشه. به نظرم باید از همینا شروع کرد. باید جلوی اینا  رو گرفت و به جاشون کسی گذاشت که دزد نیست. اونا نمیدونم چیزی از درست زندگی کردن میدونن یا نه ولی زندگی برای من یک عقده شده باید کسی اون بالا باشه که عقده واسه من درست نکنه. نذاره من حسرت بقیه رو بخورم. بذاره منم بتونم مثل اونا باشم. منم مثل اونا کار کنم.
ناراحتم. مردمی که هر روز از جلوی من رد میشن هیچ تغییری نمیکنن. اکثرشون یه نگاه بدون اعصاب میکنن. بعضیاشون هم  فحش میدن. مهربون هم بینشون هست. کاشکی همه مثل اونا بودن. اما احتمالا اونا هم پشتشون به جایی گرمه. ولی نه یه سریشون هم فقط به من کمک میکنن چون آدمن. چون این احساس رو میکنن که من هم دارم تو یه شهری کنار اونا زندگی میکنم و هیچ چیز اونا نسبت به من برتری نداره. ولی بین این آدما فکر نکنم هیچ کدومشون آدم بزرگای این شهر باشن. اونا خودشون رو خیلی بهتر از ما میدونن و هر روزتلاش میکنن تا بهتر از ما بشن ولی ما رو ضعیف کنن. این هم تقصیر اوناس و هم تقصیر بقیه ای که گذاشتن اینا اینجوری بشن. بهشون رو دادن و همه چی رو دادن دست اونا. اگه خود این آدما دست به کار بشن میتونن جلوی اونا رو هم بگیرن.
ولی بعید میدونم
چون دو سال اینجا نشستم و هر روز آدمای تکراری که تو روزمرگیشون دارن شنا میکنن از جلوم رد میشن و رفتارشون هیچ تغییری نکرده. اگه  رفتار آدمی این شهر تغییر کرد اون روزه که میتونم امیدوار باشم که من هم میتونم آینده ی بهتری داشته باشم.
این تغییر رو من از خودمم باید شروع کنم. منم باید تلاش کنم به کسی اجازه ندم به من بی احترامی کنه. نباید بذارم کسی فکر کنه خیلی بهتر از منه. من شرایط متفاوتی از نظر مالی و سختی زندگی با اون دارم ولی من هم یک آدمم. ما باید در کنار هم این شهر رو بسازیم تا با هم بتونیم زندگی بهتری درست کنیم. امیدوارم به روزی هم خودم هم همه ی مردمی که هر روز از جلوم رد میشن مهربون تر شاد تر پر انرژی تر و با امیدواری بیشتر باشن و نه کسی بهشون ظلم کنه و نه کسی ازشون دزدی بکنه و نه حقشون رو بخوره و  نه نذاره زندگی کنن.



لیست کتاب هایی که قصد دارم امسال از نمایشگاه کتاب بخرم.
اینجا میذارم تا اگه بقیه هم خواستن کتاب پیشنهاد بگیرن استفاده کنند.
کتاب ها رو از تنی چند از دوستان و دو سایت کافه بوک و متمم  انتخاب کردم.
خوشحال میشم اگه کتاب خوبی میشناسین معرفی کنین.

- زندگی خود را طراحی کنید ... دیوید ایوانس
- راز سایه ... دبی فورد
- تست مامان ... راب فیتزپاتریک
- عامه پسند ... بوکفسکی
- مردی در تبعید ابدی ... نادر ابراهیمی
- پاییز فصل آخر سال است ... نسیم مرعشی
- رهش ... رضا امیرخانی
- نشت نشا ... رضا امیرخانی
- روان شناسی عزت نفس ... ناتانیل براندن
- در باب حکمت زندگی ... شوپنهاور
- صفر تا یک ... پیتر ثیل
- ذهن کامل نو ... دنیل پینک
- سکوت قدرت درون‌گراها ... سوزان کین
- Better than normal ... دنیل آرچر
- هفت عادت مردمان موثر ... استفان کاوی

پی نوشت: ترتیب خاصی تو معرفی کتاب ها وجود نداره.